تو این جایی
با همان چشم ها
همان دست ها
و درست با همان اسم
شاید این چیزی شبیه یک معجزه باشد اما،
من هنوز
چشم هایم را
به همان جاده ای دوخته ام
که تو را به دستش سپرده بودم
به بی ثباتی محکومم نکن
آن کسی که من بدرقه اش کرده بودم
هر گز باز نگشته است!
روزگار امانت دار خوبی نیست...
"مصطفی زاهدی"
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از طنین یکی ترانهی ساده
گریه بچینم.
من شاعرترینم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از اندامِ استعاره، حتی
پیراهنی برای
بابونه و ارغنون بدوزم.
من شاعرترینم!
تو که میدانی، همه ندانند، لااقل تو که میدانی!
من میتوانم از آوایِ مبهم واژه
سطوری از دفاتر دریا بیاورم.
من شاعرترینم.
اما همه نمیدانند!
اما زبانِ ستاره، همین گفتگوی کوچه و آدمیست.
اما زبان سادهی ما، همین تکلم یقین و یگانگیست.
مگر زلالی آب از برهنگی باران نیست؟
تو که میدانی! بیا کمی شبیه باران باشیم.
سید علی صالحی
نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد.
یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است.
یک روزی که خوشحال تر
بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم, که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود, رنگارنگ, از همه رنگ, بخر و ببر!
یک روزی که خوشحال تر
بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم
پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان...
"مهدی اخوان ثالث"
هر وقت قصد میکنم دیگر از تو ننویسم
باران میبارد ..
نغمهای زمزمه میشود
کسی از تو میپرسد
خاطرهای جان میگیرد !
و من در کشاکش این نبرد نابرابر
همیشه مغلوب میشوم
نبودنت درد میکند!
درست مثل روز اول ...
شایدم کمی بیشتر
من به دستهای خالیام خیره میشوم
و در ناباوریهای بیرحمانهی تمام روزهای نبودنت
دستهای خالیام ... جای خالیات ... نبودنت
و این پاهای خستهی بیپرسه
درد میگیرد ...
نیکی فیروز کوهی
قدم می زنم در کوچه های شب
در بن بست های پاییزِ حزن آلود
در بی تباری ترا نه های عصیان
در فانوس های زخمی بی فروغ
تن می دهم به عریانی بغضی بی صدا
به شهود حسی باران خورده
و تقدیری که شهوت عبور دارد
بی تعلل ، بی وقفه
پرسه می زنم این دقایق فرتوت
این تب تند جنون
پر می شوم از بوی هجرت
از غبار سیال پیرامون
همسوی واگویه باد
کولی وش و رنجور
بی ریشه و محزون
سرگردان سرزمین ها می شوم
تا دور
تا دور...
نیلوفرثانی