صدای تو

 

صدای تو
از سایه سوی نیستان می آید
و گل می دهد در هیاهوی باران
صدایت
یکی نرگس نوشکفته است
که از پشت رگبار می ایستد روبروی نگاهم
و عطری هوسناک بالا می آید در آهم
تو میگویی و لاله می روید از سنگ
تو می گویی و غنچه می جوشد از چوب
تو می گویی و تازه می روید از خشک
تو می گویی و زنده می خیزد از مرگ
صدای تو از سایه سار نیستان می آید
و گل می دهد از گل زخمی بعد رگبار
و در آب می ایستد روبروی نگاهم
صدای تو می بارد و زنده ام من 


منوچهر آتشی

 

چه میگذرد در دلم...

 

چه میگذرد در دلم
که عطر آهن تفته از کلمات ریخته است
چه میگذرد درخیالم
که قل قل نور از رگهایم به گوش می رسد
چه میگذرد در سرم
که جرجر طوفان بندشده در گلویم می لرزد
می دانم شبی تاریک در پی است
ومن به چراغ نامت محتاجم
طوفان هایی سر چهار راهها ایستاده اند وانتظار مرا میکشند
ومن به زورق نامت محتاجم
حضورتو چون شمعی درته دره کافی ست
که مثل پلنگی به دامن زندگی در افتم
قرص ماه حل شده در آسمان
چه میگذرد در کتابم
که درختان بریده بر می خیزند
کاغذ می شوند
تا از تو سخن بگویم

 

شمس لنگرودی

 

سکوت شب

ماه ، سهم برکه ها
از شبهای روشن است
و باران مهمان ناخوانده ی تمام پنجره ها
در شبهای بی ماه !
چه حماقت شاعرانه ای
مگر می شود
تنها و تنها سهم یک نفر باشی؟
تو ؛ که از ماه و باران خواستنی تری
و من ؛ که مثل تمام شاعرها
سهمم از هر چیز کمتر و کمتر...
آه!
کاش به چکه چکه ی ناودانم
به تکه ای از سهم پنجره ام راضی بودم
وقتی حتی نیمه ی ماه هم

برای روشنی کلبه ی بی فانوسم کافی بود!


بهرام محمودی