دیدار دوباره...


 

آه که چقدر سرانگشت خسته

بر بخار این شیشه کشیدم
چقدر کوچه را تا باور آسمان و کبوتر
تا خواب سر شاخه در شوق نور
تا صحبت پسین و پروانه پائیدم و تو نیامدی!
باز عابران،

همان عابران خسته ی همیشگی بودند
باز خانه، همان خانه و کوچه،

همان کوچه و شهر همان شهر ساکت سالیان!...
من اما از همان اول باران بی قرار می دانستم
دیدار دوباره ما میسر است...!
مرا نان و آبی، علاقه عریانی، ترانه خردی، توشه قناعتی بس بود
تا برای همیشه

با اندکی شادمانی و شبی از خواب تو سر کنم.

"
سید علی صالحی"

 

نظرات 21 + ارسال نظر
✘maziyar✘ چهارشنبه 22 اردیبهشت 1395 ساعت 19:19 http://maziyar151.blogfa.com

همیشه نه ،
ولی گاهی میان بودن و خواستن فاصله می افتد،
بعضی وقتها هست که کسی را با تمام وجود می خواهی ولی نباید کنارش باشی.


نارنجی چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 14:36 http://mahvasetarehman.blogfa.com/

تا کی بهار باشی و پاییز بشمری؟

با باد، برگ های گلاویز بشمری؟



ای سرو سربلند، تو بر شانه ات چقدر

گنجشک های از گله لبریز بشمری؟



من بال و پر شکسته ام، از من بدون تو

چیزی نمانده است که ناچیز بشمری



شاید تو نیز عشق درخت و پرنده را

یک ماجرای تلخ و غم انگیز بشمری



اما مرا به یاد تو حتماً می آورد

هر جوجه ای که آخر پاییز بشمری


سلام دوست خوبم
روزتون بخیر وشادی

سلام و روز شما هم بخیر

نیلوفر چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 14:12 http://nafasi76.blogfa.com

ی تو بودن را معنا می کنم با تنهایی و آسمان گرفته

آسمان پر باران چشم هایم

بی تو بودن را معنا می کنم با شمع , با سوزش ناگریز شمعی بی پروانه

بی تو بودن را چگونه میتوان تفسیر کرد

وقتی که بی تو بودن خیلی دشوار است ؟

– – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – – –

نمیشه که تو باشی من و من عاشقت نباشیم
فاصله را معنا کن با کتابی که زبانش آمدن است …
دست بر دیوار سیمانی بکش لمس قلب من به همین آسانی است …
بیراهه ای که به کوچه ی عشق می رسید اشتباه نبود راه را اشتباه آمده بودم پشیمان نیستم!
راهنما شده ام …. ‌

گنجینه خلوت من چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 12:33 http://marjandabiri.blogfa.com/

لبخند را تو بیاور
شعر تازه را من دم میکنم
در فنجان حس زندگی می‌ریزم،
می‌نشینیم گپ میزنیم

هنوز هم کلی حرف نگفته داریم
از خدا
از زندگی
از خنده ی گل
از بوی صحرا ...
گلایه‌ها و تلخی‌ها را هم می‌دهیم دست نسیم
تا با خودش ببرد ...

زندگی پر است از شادی های کوچک
که ما ساده از کنارش می‌گذریم…
شاد باش
زندگی کوتاه است …
هر روز و هر لحظه را زیبا زندگی کن

حمید عسکری چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 09:46 http://sobhbabaran.blogfa.com

نگاه کن مرا...
نگاه کن به من...
به زیر پوست شهر
به زیر نور ماه
به روزها به ماه...
نگاه کن به من
برای این نگاه...
برای این صدا...
نه مرگ تازگیست!!
نه عشق تازگیست
نه درد تازگیست!!!

حمید عسکری اطاقوری

سلام وعرض ارادت وادب دوست گرانقدر

من اما از همان اول باران بی قرار می دانستم
دیدار دوباره ما میسر است...!

چقدر زیبا بود این شعر وانتخابی زیباتر ...
پاینده باشید وبرقرار

سلام و سپاس از شما دوست بزرگوار

نیلوفر سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 10:00 http://nafasi76.blogfa.com

عطار » دیوان اشعار » غزلیات


چون نظر بر روی جانان اوفتاد

آتشی در خرمن جان اوفتاد

روی جان دیگر نبیند تا ابد

هر که او در بند جانان اوفتاد

ذره‌ای خورشید رویش شد پدید

ولوله در جن و انسان اوفتاد

جان انس از شوق او آتش گرفت

پس از آنجا در دل جان اوفتاد

کرد تاوان بی‌رخ او آفتاب

لاجرم در قید تاوان اوفتاد

هر که مویی سرکشید از عشق او

بی سر آنجا چون گریبان اوفتاد

هر کجا نقش نگاری پای بست

تا ابد در دست رضوان اوفتاد

وانکه را رنگی و بویی راه زد

در حجاب سخت خذلان اوفتاد

چون وصالش دانه‌ای بر دام بست

مرغ دل در دام هجران اوفتاد

بی سر و بن دید عاشق راه او

بی سر و بن در بیابان اوفتاد

راز عشقش عالمی بی منتهاست

ظن مبر کین کار آسان اوفتاد

تا به کلی بر نخیزی از دو کون

محرم این راز نتوان اوفتاد

چون رهی بس دور و بس دشوار بود

لاجرم عطار حیران اوفتاد

نیلوفر سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 10:00 http://nafasi76.blogfa.com

عطار » دیوان اشعار » غزلیات


چون لعل توام هزار جان داد

بر لعل تو نیم جان توان داد

جان در غم عشق تو میان بست

دل در غمت از میان جان داد

جانم که فلک ز دست او بود

از دست تو تن در امتحان داد

پر نام تو شد جهان و از تو

می‌نتواند کسی نشان داد

ای بس که رخ چو آتش تو

دل سوخته سر درین جهان داد

پنهان ز رقیب غمزه دوشم

لعل تو به یک شکر زبان داد

امروز چو غمزه‌ات بدانست

تاب از سر زلف تو در آن داد

از غمزهٔ تو کنون نترسم

چون لعل توام به جان امان داد

دندان تو گرچه آب دندانست

هر لقمه که دادم استخوان داد

ابروی تو پشت من کمان کرد

ای ترک تو را که این کمان داد

عطار چو مرغ توست او را

سر نتوانی ز آشیان داد

نیلوفر سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 09:59 http://nafasi76.blogfa.com

عطار » دیوان اشعار » غزلیات


هر دل که ز عشق بی نشان رفت

در پردهٔ نیستی نهان رفت

از هستی خویش پاک بگریز

کین راه به نیستی توان رفت

تا تو نکنی ز خود کرانه

کی بتوانی ازین میان رفت

صد گنج میان جان کسی یافت

کین بادیه از میان جان رفت

راهی که به عمرها توان رفت

مرد ره او به یک زمان رفت

هان ای دل خفته عمر بگذشت

تا کی خسبی که کاروان رفت

ای جان و جهان چه می‌نشینی

برخیز که جان شد و جهان رفت

از جملهٔ نیستان این راه

آن برد سبق که بی نشان رفت

چون نیستی از زمین توان برد

کی هست توان بر آسمان رفت

محتاج به دانهٔ زمین بود

مرغی که ز شاخ لامکان رفت

عطار چو ذوق نیستی یافت

از هستی خویش بر کران رفت

نیلوفر دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 16:15 http://nafasi76.blogfa.com

بین من و تو فاصله هایی ست ندیده

در هرقدمش زخم زبانی نشنیده





بنشین و بیندیش هنوز اول راه است

برگشت ندارند نفس های بریده





ناگاه تر از شعر صدا می زنیم تا

پروازکند این من در خویش تنیده





من مات که با این همه تعجلیل چه باید

پاسخ بدهم ؟ پیک به تاخیر رسیده





نه بال و پری با من ازآن روح پرنده

نه جاذبه ای با من از این جسم تکیده





با معجزه ی خواب هم این پیرزمانی ست

از این همه گل رایحه ای نیز نچیده





یک آن به خودت فکر کن و بهت خلایق

با هم قدمی با من پیرانه خمیده





شاید که بخندی به من و باورم اما

وقتی که غروبم من و وقتی تو سپیده





وقتی خبرت نیست یکی مثل توعاشق

یک عمر به پای من و شعرم چه کشیده





باید که به تلمیح ، نه ، باید به صراحت

فریاد کنم از سرتان هوش پریده

##########################

نیلوفر دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 16:15 http://nafasi76.blogfa.com

بین من و تو فاصله هایی ست ندیده

در هرقدمش زخم زبانی نشنیده





بنشین و بیندیش هنوز اول راه است

برگشت ندارند نفس های بریده





ناگاه تر از شعر صدا می زنیم تا

پروازکند این من در خویش تنیده





من مات که با این همه تعجلیل چه باید

پاسخ بدهم ؟ پیک به تاخیر رسیده





نه بال و پری با من ازآن روح پرنده

نه جاذبه ای با من از این جسم تکیده





با معجزه ی خواب هم این پیرزمانی ست

از این همه گل رایحه ای نیز نچیده





یک آن به خودت فکر کن و بهت خلایق

با هم قدمی با من پیرانه خمیده





شاید که بخندی به من و باورم اما

وقتی که غروبم من و وقتی تو سپیده





وقتی خبرت نیست یکی مثل توعاشق

یک عمر به پای من و شعرم چه کشیده





باید که به تلمیح ، نه ، باید به صراحت

فریاد کنم از سرتان هوش پریده

##########################

نیلوفر دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 16:15 http://nafasi76.blogfa.com

عطار » دیوان اشعار » غزلیات


سخن عشق جز اشارت نیست

عشق در بند استعارت نیست

دل شناسد که چیست جوهر عشق

عقل را ذره‌ای بصارت نیست

در عبارت همی نگنجد عشق

عشق از عالم عبارت نیست

هر که را دل ز عشق گشت خراب

بعد از آن هرگزش عمارت نیست

عشق بستان و خویشتن بفروش

که نکوتر ازین تجارت نیست

گر شود فوت لحظه‌ای بی عشق

هرگز آن لحظه را کفارت نیست

دل خود را ز گور نفس برآر

که دلت را جز این زیارت نیست

تن خود را به خون دیده بشوی

که تنت را جز این طهارت نیست

پر شد از دوست هر دو کون ولیک

سوی او زهرهٔ اشارت نیست

دل شوریدگان چو غارت کرد

بانگ بر زد که جای غارت نیست

تن در این کار در ده ای عطار

زانکه این کار ما حقارت نیست

نیلوفر دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 16:14 http://nafasi76.blogfa.com

عطار » دیوان اشعار » غزلیات


هر که درین درد گرفتار نیست

یک نفسش در دو جهان کار نیست

هر که دلش دیدهٔ بینا نیافت

دیدهٔ او محرم دیدار نیست

هر که ازین واقعه بویی نبرد

جز به صفت صورت دیوار نیست

خوار شود در ره او همچو خاک

هرکه در این بادیه خونخوار نیست

ای دل اگر دم زنی از سر عشق

جای تو جز آتش و جز دار نیست

پردهٔ این راز که در قمر جان است

جز قدح دردی خمار نیست

آنکه سزاوار در گلخن است

در حرم شاه سزاوار نیست

گلخنی مفلس ناشسته روی

مرد سراپردهٔ اسرار نیست

کعبهٔ جانان اگرت آرزوست

در گذر از خود ره بسیار نیست

گرچه حجاب تو برون از حد است

هیچ حجابیت چو پندار نیست

پردهٔ پندار بسوز و بدانک

در دو جهانت به ازین کار نیست

چند کنی از سر هستی خروش

نیست شو اندر طلب یار، نیست

از طمع خام درین واقعه

سوخته‌تر از دل عطار نیست

نیلوفر دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 16:14 http://nafasi76.blogfa.com

عطار » دیوان اشعار » غزلیات


از تو کارم همچو زر بایست نیست

وز وصال تو خبر بایست نیست

تا کی آخر از فراقت کار من

با وصالت به بتر بایست نیست

تا بگریم در فراقت زار زار

عالمی خون جگر بایست نیست

چون بدادم دل به تو بر یک نظر

در منت به زین نظر بایست نیست

چون شکر داری بسی با عاشقان

یک سخن همچون شکر بایست نیست

من ز سر تا پای فقر و فاقه‌ام

من تو را خود هیچ در بایست نیست

چون درآیی از درم بهر نثار

عالمی پر گنج زر بایست نیست

چون بدیدم دلشده عطار را

بر کف پای تو سر بایست نیست

نیلوفر دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 16:14 http://nafasi76.blogfa.com

عطار » دیوان اشعار » غزلیات


ای دل ز جان در آی که جانان پدید نیست

با درد او بساز که درمان پدید نیست

حد تو صبرکردن و خون‌خوردن است و بس

زیرا که حد وادی هجران پدید نیست

در زیر خاک چون دگران ناپدید شو

این است چارهٔ تو چو جانان پدید نیست

ای مرد کندرو چه روی بیش ازین ز پیش

چندین مرو ز پیش که پیشان پدید نیست

با پاسبان درگه او های و هوی زن

چون طمطراق دولت سلطان پدید نیست

ای دل یقین شناس که یک ذره سر عشق

در ضیق کفر و وسعت ایمان پدید نیست

فانی شو از وجود و امید از عدم ببر

کان چیز کان همی طلبی آن پدید نیست

از اصل کار ، جان تو کی با خبر شود

کانجا که اصل کار بود جان پدید نیست

جان ناپدید آمد و در آرزوی جان

از بس که سوخت این دل حیران پدید نیست

عطار را اگر دل و جان ناپدید شد

نارنجی دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 08:04 http://mahvasetarehman.blogfa.com/

پدرم خواست که فرزند مطیعی بشوم

شعر پیدا شد و من آنچه نباید شده ام

محمدعلی_بهمنی


سلام دوست عزیز
چه متن ونوشته زیبایی
درود بر حسن انتخابتون

دوشنبه تون سرشار از ویتامین شادی وخنده

سلام مرسی از لطفتون

نیلوفر یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 ساعت 10:16 http://nafasi76.blogfa.com

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات


مرحبا ای نسیم عنبربوی

خبری زان به خشم رفته بگوی

دلبر سست مهر سخت کمان

صاحب دوست روی دشمن خوی

گو دگر گر هلاک من خواهی

بی گناهم بکش بهانه مجوی

تشنه ترسم که منقطع گردد

ور نه بازآید آب رفته به جوی

صبر دیدیم در مقابل شوق

آتش و پنبه بود و سنگ و سبوی

هر که با دوستی سری دارد

گو دو دست از مراد خویش بشوی

تا گرفتار خم چوگانی

احتمالت ضرورتست چو گوی

پادشاهان و گنج و خیل و حشم

عارفان و سماع و هایاهوی

سعدیا شور عشق می‌گوید

سخنانت نه طبع شیرین گوی

هر کسی را نباشد این گفتار

عود ناسوخته ندارد بوی

نیلوفر یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 ساعت 10:15 http://nafasi76.blogfa.com

حرف زدن را
مثل پیغمبری خسته
در دهان ماهی می‎اندازم
مثل آخرین ته‎مانده‎ی سیگار
پرت می‎کنم
و قسم می‎خورم به همه‎چیز
که ترک می‎کنم
قسم می‎خورم بدون من
آب از آب تکان نخورد
که جهان به اندازه‎ی خمیازه‎ای
دهان باز نکند
و نخواهد که برگردم، بگویم
بدون من
همه‌چیز به اندازه‌‌ی کافی هست
و جهان
بر آب‌ها‌‌ی آبی نامسکون
آروم می‌‌گیرد...

نیلوفر یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 ساعت 10:14 http://nafasi76.blogfa.com

میخـــــوام بخـــــوابم


فقـــــط دعـــــا کن


فـــــردا بلنـــد نشم


چــون خیــلی خـــــستم

نیلوفر یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 ساعت 10:14 http://nafasi76.blogfa.com

خدایا...
گِله نمی کنم
ولی...
کمی آرامتر امتحانم کُن!!
به خودت قَسَم خسته ام..

نیلوفر یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 ساعت 10:14 http://nafasi76.blogfa.com

زن
همه چیزش شعر است ؛
چشمش
مویش
بویش ...

" زن " که باشی همه کارت شعر از کار در می آید ؛
چای دم کردنت
جانم گفتنت
قاصدک فوت کردنت ...

اما
مردها همیشه شاعرهای بهتری هستند !!

" مرد " که باشی
برای شاعری همیشه
سوژه ای به زیبایی یک زن داری

#هستی_دارایی

نیلوفر یکشنبه 5 اردیبهشت 1395 ساعت 10:14 http://nafasi76.blogfa.com

خدایا...
گِله نمی کنم
ولی...
کمی آرامتر امتحانم کُن!!
به خودت قَسَم خسته ام..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد