باران می بارد...


هر وقت قصد می‌کنم دیگر از تو ننویسم

باران می‌بارد ..

نغمه‌ای زمزمه می‌شود

کسی از تو می‌پرسد

خاطره‌ای جان می‌گیرد !

و من در کشاکش این نبرد نابرابر

همیشه مغلوب می‌شوم

نبودنت درد می‌کند!

درست مثل روز اول ...

شایدم کمی بیشتر

من به دستهای خالی‌ام خیره می‌شوم

و در ناباوری‌های بی‌رحمانه‌ی تمام روزهای نبودنت

دست‌های خالی‌ام ... جای خالی‌ات ... نبودنت

و این پاهای خسته‌ی بی‌پرسه

درد می‌گیرد ...


نیکی فیروز کوهی

عبور...



قدم می زنم در کوچه های شب
در بن بست های پاییزِ حزن آلود
در بی تباری ترا نه های عصیان
در فانوس های زخمی بی فروغ
تن می دهم به عریانی بغضی بی صدا
به شهود حسی باران خورده
و تقدیری که شهوت عبور دارد
بی تعلل ، بی وقفه
پرسه می زنم این دقایق فرتوت
این تب تند جنون
پر می شوم از بوی هجرت
از غبار سیال پیرامون
همسوی واگویه باد
کولی وش و رنجور
بی ریشه و محزون
سرگردان سرزمین ها می شوم
تا دور
تا دور...


نیلوفرثانی

هدیه...


و گل همان گل است
کسی که هدیه فرستاد همان مسافر نیست
مسافری که حوصله می کردی از حدیث سفرهایش
و با دهانش ، حلقه های نوازش
به انگشت التماس تو می بخشید
و گل همان گل است ، ولی این بار
رفیق بی فاصله ای هدیه می دهد
که سرگذشتش بی ماجراست
چراغ همسایه در آن طرف کوچه
به شیشه های تو چشمک زد
و تو همان تویی
فقط زمستان نیست
که در برودت آن فرصت مقایسه نداشته باشی
و هدیه را
بدون رقابت ، بدون سبقت ، بدون شک
بپذیری


محمد علی سپانلو

 

پاییز یعنی...


 

پاییز یعنی، دلتنگی های گاه و بی گاه

یعنی حس اینکه مدام فکر کنی،

چیزی گم کرده ای و همه جا را برای پیدا کردنش زیر و رو کنی.

حتما درک می کنی حرفهایم را،

همین که می گویم، این روزها حال و هوای عجیبی دارد،

مثل تصور پاییز بدون باران

باران بدون دلتنگی

و دلتنگی بدون...

چترم را برداشته ام، چه باران ببارد و چه نبارد.

اصلا پاییز یعنی همین انتظار کشیدن های بی دلیل

و اینکه، عقربه های ساعتت را خاک بگیرد و تو،

عین خیالت هم نباشد،

تنها چشم دوخته باشی به یک نقطه در انتهای جاده!

و مدام برای پاییزت،

دعای باران بخوانی.

پاییز یعنی نگران نباش،

آنکه باید برود تو نیستی، منم!


فریناز مختاری

تو حق نداری


تو حق نداری
عاشقِ کسی بمانی
که سال هاست رفته
تو مالِ کسی نیستی
که نیست
تو حق نداری
اسمِ دردهای مزمنت را
عشق بگذاری
می‌توانی مدیونِ زخم‌هایت باشی
اما محتاجِ آنکه زخمیَت کرده نه
دست بردار
از این افسانه‌های بی‌ سر و ته
که به نامِ عشق
فرصتِ عشق را از تو می‌گیرد
آنکه تو را زخمیِ خود می‌خواهد
آدمِ تو نیست
آدم نیست
و تو سال هاست
حوای بی آدمی
حواست نیست


افشین یداللهی