فریب...


 

چشمهایم را می بندم،

لایه های سنگین خاطرات

پلکهایم را می فشارد..

و من می اندیشم،

که چگونه سالها

با فریب تو ای زندگی

گذراندم و همواره

همان گونه که تو خواستی

بودم...

چه نجیبانه

قایق هستیم را

در مسیر امواج

پرتلاطم تو راندم..

و با لبهای بسته

شعر اعتراض خواندم..

چه آسان خواستن را باختم

و بر حبابی که تنها سهم من بود

تکیه دادم...


فریبا سعادت

دیدار دوباره...


 

آه که چقدر سرانگشت خسته

بر بخار این شیشه کشیدم
چقدر کوچه را تا باور آسمان و کبوتر
تا خواب سر شاخه در شوق نور
تا صحبت پسین و پروانه پائیدم و تو نیامدی!
باز عابران،

همان عابران خسته ی همیشگی بودند
باز خانه، همان خانه و کوچه،

همان کوچه و شهر همان شهر ساکت سالیان!...
من اما از همان اول باران بی قرار می دانستم
دیدار دوباره ما میسر است...!
مرا نان و آبی، علاقه عریانی، ترانه خردی، توشه قناعتی بس بود
تا برای همیشه

با اندکی شادمانی و شبی از خواب تو سر کنم.

"
سید علی صالحی"