عیدتون مبارک...

پیشکش می کنم ...
"
عشق " " رفاقت " و " مهربانی "
را به همه کسانی که از دل شکستن بیزارند
و در تمنای آنند که دلی را بدست آورند...

و انتهای این قصه‌ی سرد و سفید
همیشه سبز خواهد بود

دستان پرنوازش بهار ، طبیعت خفته را از خواب بیدار می سازد
و زمین و درخت رازهای رنگارنگ و عطرآگین خویش را نثار نگاه ما می کنند

در سال جدید خورشیدی
سبزی ، شادی ، کامیابی ، بهره وری ، اثربخشی فعالیتها و بهروزیتان را از درگاه ایزد منان آرزومندم...

پیشاپیش سال نو را به همه دوستان بزرگوارم تبریک میگم...

بهار زندگیتان بی انتها باد...

 

باخبر شدم که عید شد....


خاطرات تار عنکبوت بود

در چهار گوشه دلم

غصه ها گرد و خاکی از سکوت بود

در گلوی دفترم

لای برگ برگ پوشه دلم

سالنامه ها ورق  ورق قدم زدند

صفحه صفحه جمعه را و شنبه را

رقم زدند

ماه ها یکی یکی گذشت

سال کهنه رفت و برنگشت

رفته رفته قفل فصل ها کلید شد

و لباس روزهای تیره عزا

شسته شد ،سفید شد

ناگهان باخبر شدم که عید شد

جاروی بلند عشق

تارهای عنکبوت را از چهار گوشه دلم

پاک رفت و رفت

دست دوست کاغذ سکوت را مچاله کرد

دفترم دوباره شعر تازه گفت

عرفان نظرآهاری

 

چمدان دلتنگی...



درونم پر از تو شده

بیا کمی از ماه بگوییم

چمدان دلتنگی را در

هزاروچندمین روز دوری

در این زمستان رها کنیم

و به اردیبهشت خودمان برگردیم

تو به برگشتنت ادامه بده

و من به قلم، نوشتن می آموزم

اصلا از تو گفتن سواد نمی خواهد

الفبای تو را خود نوشتم

نفس های شوق که ببارد

حقیقت تعبیر می شود

گلدانها شکوفه می دهند

و رقص باران در نگاه پنجره،

شوق زندگی مرا جاودانه می کند

تنها جای صدا خالیست

آن را هم مهمان می کنیم


نسیم رضایی

حال مرا کسی درک می کند...


حال مرا کسی درک می کند
که در سراشیبی ترین نقطه ی این شهر
به یاد کسی افتاده باشد
کسی شبیه تو
که تا دست هایت را باز می کردی
خطوط این جاده مرا
به آغوشت می رساند
این سال ها اما
از تمام خیابان ها
جواب سربالا شنیده ام
می ترسم
از مسیرهایی که منحرفت کرده اند
و دوراهی هایی
که در یکی بود و یکی نبود
مرا به پایان هیچ قصه ای نمی رسانند
می ترسم..
و حال مرا
تنها کلاغی درک می کند
که هیچ وقت به خانه اش نخواهد رسید...

 

منیره حسینی

 

چقدر این شب بوی نیامدن تو را می دهد...

چقدر این شب بوی نیامدن تو را می دهد..
حالا من ایستاده ام اینجا ،

درست رو به روی کوچه ای که به تو ختم می شود

باهمان نگاه لرزان همیشه..
با شال گردنی که باد به هرسو می رقصاندش..
شال گردنی که بوسه های نازک تورا درآن پیچیده ام..
بوی دوباره نیامدنت ، تمام دلم را می لرزاند..
مدام دعایت می کنم

و آهسته بدون آنکه بادهای سرگردان بفهمند،

بی انصافیت را زمزمه می کنم..

چقدر این شب بوی نیامدنت را می دهد...
دلواپسم..
کاش فردا بود...

{
علی طلوعی }