می خواهمت...


می خواهمت

و نمی دانم

تو به کدامین شب دلگیر بسته ای

که کور سویی حتی

به سیاهی مدام زندگی ام

نتابیده ای

و در کدام آغوش گرم

بی دغدغه آرام گرفته ای

که هیچگاه

خبر از سردی دستهای تنهایم نداشته ای

من چه ساده در تاریکی خیالم

تو را چنان به روشنی باور داشتم

که انگار قطره های باران را ...

من چه کودکانه بودنت را

حتی برای یک لحظه

همیشه بهانه گرفتم

همیشه خواستم

آه...

من چقدر ندانستم

که خواستن های آدم ها

همیشه توانستن نیست...

سیاوش خاکسار

 

ترانه ای ...


ترانه ای باران می شود،

و بارانی ترانه

پشت پرچین آفتاب

پرستویی خواب رفته است

و داغی از رود،

از سینه دریا،

شعله می کشد

ابتدای آسمان

دیروز

انتهایش،

امروز

چیزی به چشم نمی آید،

یادش بخیر...

هلهله  کودکان

دنبال سنجاقک ها...

سید علی میر باذل