سکوت کردم...


گفتی: سالهای سرسبزیِ صنوبر را،
فدای فصل سرد فاصله مان نکن!
من سکوت کردم!
گفتی: یک پلک نزده، پرنده ی پندارم
از بامِ خیال تو خواهد پرید!
من سکوت کردم!
گفتی: هیچ ستاره ای،
دستاویز تو در این سقوط ِبی سرانجامم نخواهد شد!
من سکوت کردم!
گفتی: دوریِ دستها و هم‌کناریِ دلها، تنها راهِ رها شدن است!
من سکوت کردم!
گفتی: قول می دهم هر از گاهی،
چراغ یادِ تو را در کوچه ی بی چنار و چلچله روشن کنم!
من سکوت کردم!
سکوت کردم ، اما
دیگر نگو که هق هقِ ناغافلم را
از آنسوی صراحت سیم و ستاره نشنیدی!!


"یغما گلرویی"

 

کوچه دلتنگی

 

 

 

گاهی که با یادِ تو بی تاب می شوم ،
بدون اینکه بند کفشهای اراده ام را بسته باشم
سر از کوچه ی دلتنگی در می آورم..
همان کوچه ای که بوی تو در همه ی امتدادش پیچیده است ،
همان کوچه ای که تنها دلخوشی من برای دیدن تو و حرف زدن با توست
و همان کوچه ای که در سکوت بی رنگش ،

رنگی از حضور خاموش تو طنین انداخته است

شنیده ام این کوچه بن بست است
اینجاست که هیچ آرزوئی مثل آرزوی پرنده شدن و پر زدن تا ته کوچه ، یک راز نیست
اما وقتی به زیبائیِ تو فکر می کنم که چقدر بی انتهاست،
از اینکه کوچه نیز بی گمان در زیبائی تو انتشار یافته است

دلم تنگ می شود

و وسط کوچه خشکم می زند

تا در حماسه ی یادِ تو

مجسمه ی یادبودِ کوچه ی دلتنگی باشم...

 

{ بهرام باعزت }

 

هستی غم انگیز...


در این هستی غم انگیز
وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی "دوستت دارم"
کام زندگی را تلخ می کند،
وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتی ات
زندگی را
تا مرز های دوزخ
می لغزاند،
دیگر نازنین من
چه جای اندوه
چه جای اگر
چه جای کاش
و من
این حرف آخر نیست
به ارتفاع ابدیت دوستت دارم..
حتی اگر به رسم پرهیزکاری صوفیانه
از گفتنش امتناع کنم...


مصطفی مستور

 

گودال...


 


با هر واژه ای که می آفرینند

چند هجا از سکوتِ دنیا کم می کنند

و گفتن این که با این همه همهمه،

چقدر مثل فانوسی در روز روشن

ناگزیر از خاموشی ام..

باشد برای بعد...

با هر هجایی که از سکوت دنیا کم می شود

بغضی لال،

به تارهای صوتی ام گیر می کند..

و گفتن این که این روزها

با هر نفسی که فرو می رود

چقدر گودال تنهایی ام عمیق تر می شود..

باشد برای بعد...

در من سکوتی ست،

که باید به جستجوی گوشی برای شنیدن باشد

باشد برای بعد...

فشردن دستی که آمده ست

بعدِ خواندنِ این شعر

روی نعشِ صدایم خاک بریزد...


لیلا کردبچه

 

 

این "من" مانده روی دستانم ...

 

بازهم نشسته ایم رو به روی هم ، در سکوت
این بار سر به زیر نینداخته ام سر بلند ،
من  هم  زل  زده ام به تو ، چشم در چشم هم ،
تو با نگاهت به من می گویی من با تو چه کنم ؟!
من هم با نگاهم جواب می دهم
با این "من" من چه کنم ؟!
دیگر نگاهم را نمی دزدم ،
خودم را به دوش کشیده ام آورده ام تا رو به روی تو ،
انداخته ام رو به رویت ، با سکوتم که تحویل بگیر
این "من" مانده روی دستانم را ،
من شاکی ام از خودم..
از این "من"
حالا این تو  و  این "من" مانده روی دست های من

 

  حسین اسکندری