گفتی: سالهای سرسبزیِ صنوبر
را،
فدای فصل سرد فاصله
مان نکن!
من سکوت کردم!
گفتی: یک پلک نزده، پرنده
ی پندارم
از بامِ خیال تو خواهد
پرید!
من سکوت کردم!
گفتی: هیچ ستاره ای،
دستاویز تو در این
سقوط ِبی سرانجامم نخواهد شد!
من سکوت کردم!
گفتی: دوریِ دستها و
همکناریِ دلها، تنها راهِ رها شدن است!
من سکوت کردم!
گفتی: قول می دهم هر
از گاهی،
چراغ یادِ تو را در
کوچه ی بی چنار و چلچله روشن کنم!
من سکوت کردم!
سکوت کردم ، اما
دیگر نگو که هق هقِ
ناغافلم را
از آنسوی صراحت سیم و
ستاره نشنیدی!!
"یغما گلرویی"
ای کمانابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی
ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی
آفتابا از عطوفت، بخش بر جانها فروغی
پادشاها از ترحم، کن به درویشان نگاهی
گر گنه باشد که مردم برندارند از تو دیده
در همه عالم نماند غیر کوران بی گناهی
من کیام تا دل نبازم پیش چشم کینهجوبت
کاین سیه با یک اشارت بشکند قلب سپاهی
بینمت چونان که بیند منعمی را بینوایی
رانیام چونان که راند بندهای را پادشاهی
گفتم از بیداد زلفت خویشتن را وارهانم
اشتباهی بود لیکن بس مبارک اشتباهی
گر به چاه افتند کوران، عذرشان باشد ولی من
با دو چشم باز رفتم، تا درافتادم به چاهی
چهرهام کاهی از آن شد، کز تب عشق تو هر دم
آنچنان لرزم که لرزد پیش بادی پرکاهی
دلبرفتازدستو ترسمدررهعشقتوجان هم
ترک من گوید بزودی، چون رفیق نیمهراهی
جادویی کردند مردم، تا سیه شد روزگارم
اندرین دعوی ندارم غیر چشمانت کواهی
معجر است آن پیش رویت، یا سیهدود دل من
یا به پیش ماه تابان پارهٔ ابر سیاهی
چون «بهار» از عشق خوبان سالها بودم گریزان
عاقبت پیوست عشقم رشتهٔ الفت به ماهی
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا
چون لاله رخ و چوسرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانه خاک
نقاش ازل بهر چه آراست مرا
.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
کاش می شد عشق را تفسیر کرد
کاش می شد عمر را تکثیر کرد
روی این گردونه نا مهربان
گرمی مهر تو را تصویر کرد
.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
هر کس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا دوست جدا می شکند
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست
از دوست بپرسید که چرا می شکند
کاش می شد عشق را تفسیر کرد
کاش می شد عمر را تکثیر کرد
روی این گردونه نا مهربان
گرمی مهر تو را تصویر کرد
.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
من منتظرت شدم ولی در نزدی
بر زخم دلم گل معطر نزدی
گفتی که اگر شود می آیم اما
مرد این دل و آخرش به او سر نزدی
درسکوت دادگاه سرنوشت
عشق برما حکم سنگینی نوشت
گفته شد دل داده ها از هم جدا
وای بر این حکم و این قانون زشت
همیشه نباید زد... گاهی اوقات هم باید خورد! "حرف ها را"...
انسان ها زود پشیمان می شوند….گاه از گفته
هایشان
گاه از نگفته هایشان
اما سراغ ندارم کسی را
که از" لبخند زدن " پشیمان شده باشد!
ﺧﻮﺑﯽ ﺭﺍ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯿﮑﻨﻢ
ﺑﺮﺍﯼ ﺁﻧﻬﺎﯾﻰ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﺪﯾﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ،
ﯾﺎﺩ ﻧﮕﺮﻓﺘﻨﺪ ﺑﺪ ﺑﺎﺷﻨﺪ ...
تو نیستی و
و بهمن انگار
آمده بست نشسته
گوشه ی خانه
باید
بازکنم
پنجره را
شاید
سوز تنهایی
کمی
بیرون برود!
زنگار روحم را صیقل میدهم آینه ای در برابر آینه ات میگذارم تا از تو ابدیتی بسازم
سلام دوست خوبم
پنجشبه ت به نیکی
سلام و شب بخیر دوست گرامی
گفتی: قول می دهم هر از گاهی،
چراغ یادِ تو را در کوچه ی بی چنار و چلچله روشن کنم!
من سکوت کردم!
سکوت کردم ، اما
دیگر نگو که هق هقِ ناغافلم را
از آنسوی صراحت سیم و ستاره نشنیدی!!
سلام وعرض ادب ...
چقدر زیبا بود این شعر ،احسنت
سلام و تشکر از لطفتون
گاهی که با یادِ تو بی تاب می شوم ،
بدون اینکه بند کفشهای اراده ام را بسته باشم
سر از کوچه ی دلتنگی در می آورم..
همان کوچه ای که بوی تو
در همه ی امتدادش پیچیده است
سلام وعرض ارادت دوست گرامی ...
بسیار زیبابود با آهنگی زیبا ودلنشین تر
سلام و سپاس
هر چه بیشتر این خیابان را دور می زنم
بیشتر دلم برای خودم می سوزد
بدون تو چگونه راه بیایم
با خیابان هایی
که خاطراتمان را قاب گرفته اند
بگو از کدام خیابان عبرت بگیرم
وقتی نام تو از هیچ خیابانی پاک نمی شود ..
دیرگاهی است که در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا میخواند
لیک پاهایم در قیر شب است
رخنهای نیست در این تاریکی
در و دیوار به هم پیوسته
سایهای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته
نفس آدمها
سر بسر افسرده است
روزگاری است در این گوشه پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است
دست جادویی شب
در به روی من و غم میبندد
میکنم هر چه تلاش،
او به من می خندد
نقشهایی که کشیدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود
طرحهایی که فکندم در شب،
روز پیدا شد و با پنبه زدود
دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است .
جنبشی نیست در این خاموشی
دستها پاها در قیر شب است .
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدر
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
"شهریارا" چکنم لعلم و والا گهرم
تو غربتی که سرده تمام روز و شبهاش
غریبه از من و ما عشق من عاشقم باش
عشق من عاشقم باش که تن به شب نبازم
با غربت من بساز،تا با خودم بسازم
تو خواب عاشقا رو تعبیر تازه کردی
کهنه حدیث عشق و تفسیر تازه کردی
گفتی که از تو گفتن یعنی نفس کشیدن
از خود گذشتن من یعنی به تو رسیدن
قلبمو عادت بده به عاشقانه مردن
از عشق زنده بودن از عشق جون سپردن
وقتی که هق هق عشق ضجه ی احتیاجه
سر جنون سلامت که بهترین علاجه
عشق من عاشقم باش اگر چه مهلتی نیست
برای با تو بودن اگر چه فرصتی نیست
عشق من عاشقم باش،نذار بیفتم از پا
بمون با من که بی تو نمی رسم به فردا
چگونه باور کنم ...!
محبت را ، عشق را ، دوست داشتن را
که همان لحظه ای که حس میکردم
او را پیدا کرده ام
تنها ترین بودم ...
تا گل غربت نرویاند بهار از خاک جانم
با خزانت نیز خواهم ساخت خاک بی خزانم
گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشناییهات می خواهم بمانم
بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
در همین ویرانه خواهم ماند و از خاک سیاهش
شعرهایم را به ابی های دنیا می رسانم
گر تو مجذوب کجا آباد دنیایی من اما
جذبه ای دارم که دنیا را به اینجا می کشانم
نیستی شاعر که تا معنای حافظ رابدانی
ورنه بیهوده نمی خواندی به سوی عاقلانم
عقل یا احساس حق با چیست ؟ پیش از رفتن ای خوب
کاش می شد این حقیقت را بدانی یا بدانم
کارگردان دنیا خداست!
مهم نیست نقش ماثروتمند است یا تنگ دست…
سالم است یا بیمار
مهم اینست که محبوبترین کارگردان عالم نقشی به ما داده!
نباید از سخت بودن نقش گله مند بود…
چرا که سخت بودن نقش :
نشانه اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر است
سلام دوست خوبم
سلام
انسـان؛
تنهـا موجـودی اسـت کـه مـی تـوانـد،
هـر لحظـه ای کـه بخـواهـد از نـو، زاده شـود . . .
گفـت: چنـد سـال داری؟
گفتـم: روزهـای تکـراری زنـدگیـم را کـه خـط بـزنـم،
کـودکـی چنـد سـالـهام . . .
من که جز تو کسی را ندارم...
ولی چرا تو را هم ندارم...؟
در ساحل کنار جاده نشسته ای ...
.:. هوای سرد .:.
.:. صدای باد .:.
دست می سوزد با سیگار وتو نمیفهمی ...
.:.به خودت می آیی.:.
یادت می آید دیگر نه کسی است
که ...
.:. از پشت بغلت کند .:.
نه...
.:. دستی که شانه هایت را بگیرد .:.
نه...
.:. صدای که قشنگ تر از باد باشد .:.
هیچ کجا، هیچ زمان،
فریاد زندگی
بی جواب نبوده است.
قلب خوب تو
جواب فریاد من است...
خسته نباشی
سلام و تشکر
ﺭﻓــــﯿـــــــــــــﻖ ”
ﺑﺎﻭﺭ ﮐﻦ ﺭﺍﺳــــــــﺖ ﻣﯿﮕﻮﯾــﻢ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺩﻧﯿــــــــﺎﯼ ﭘــﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻍ
ﺗﻨﻬـــــــﺎ ﺑﻮﺩﻥ
ﺧﯿﻠــــــــﯽ ﺑﻬﺘﺮ
ﺍﺯ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﺎﮐﺴـــﯽ ﺍﺳــــﺖ
ﮐﻪ
ﺑﺨﻮﺍﻫــﯽ ﺩﺍﺋــــــــﻢ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺍﻭ ﯾﺎﺩﺍﻭﺭﯼ ﮐﻨﯽ
ﺗﺎ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷــــــــﺖ ﻧﮑﻨﺪ…
سلام دوست خوبم
کجای؟ انگار نیستی
سلام و مرسی از حضورتون
افکارمان بوی کلاغ میدهد
غافل از اینکه نقاب روباه به صورت
میزنیم و .....
خویش را فریب میدهیم.....در سایه بهت و حیرت
سلام دوست خوبم
سلام
شـــعـــلـه انـفـــس و آتــــشزنــــه آفــــــاق اسـت غــــم قـــــرار دل پــــــــرمشــــغله عشــــاق است جــــام مــــی نزد مـــن آورد و بـــر آن بوســـه زدم آخــــــرین مــــرتبـــه مســتشــدن اخــلاق است بیـــش از آن شــوق کــــه مــن بـا لب ساغر دارم لب ســــاقـــی به دعـــاگویــی من مشتاق است بـعـد یــک عــــمر قنــاعــــت دگــــــر آمــــوختــــهام عشق گنجی است که افزونیاش از انفاق است بـاد، مشـتــــی ورق از دفـــتـر عمـــــر آورده است عشـــق ســرگــرمـــی سـوزاندن این اوراق است فاضل نظری گل هــــــم دعـــا کـن گره از کار تو بگشاید عشق هــــــم دعـــا کــــن گره تـازه نیــــفزایـد عشق قـایقـــی در طلـــب مـــوج بــــه دریـــا پیوست بایـــد از مــــرگ نترســـــید ،اگـــــر باید عشق عــــاقــبـت راز دلــــم را بــــه لبــــانـــش گفتم شاید این بوسه به نفرت برسد ،شاید عشق شـمع افــــروخــت و پــروانـــــه در آتش گل کرد مــــی توان ســـوخت اگــر امـر بفرماید عشق پیلــــه ی عشق مـــن ابــــریشم تنهایی شد شـمع حـق داشت، به پروانه نمی آید عشق فاضل نظری گل
خدایا...
به من بیامو ز که دوست داشتن بازی دل نیست...
بلکه........
" یک حس پاک است"
بیاموزم دل کسی رو به بازی نگیرم
دل شکستن هنر نیست
دل به دست آوردن یه شاهکار است
حتی تنهایی هم، شرمش گرفته
بیاید و کنار دلتنگی هایم بنشیند
می داند این دلِ بی رَمَق
پُر شده از بی مهری ها ...
می ترسد تاب نیاورم و بِبُرّم از زندگی
و
هر شب سر به زیرتر و آرامتر می آید
خدایا!!!
از بـد کردن آدمهایت شکایـت داشتـم به درگــاهت…
امـا شکایتـم راپس میگیـرم…
من نفهمیدم…فراموش کرده بودم که بـدی را خلـق کـردی
تا هـــــر زمان که دلــ♥ـــم گرفت از آدمهایت…نگاهـــــم به تــ♥ـــو باشد…
گاهی فرامــــوش میکنم که وقتی کسـی کنــــــارم نیست…
معنایش این نیست که تنهایــــــــم…
معنایش اینست که هــــمه را کنار زدی تـا خودم باشم و خــــــودت…
با تــــ♥ـــو تنهایی معنا ندارد…
مانده ام تــــ♥ــــو را نداشتم چه میکردم…
♥دوستت دارم خدای من♥
تنهایی آدمها گاهی با هیچ چیز پر نمی شود.گاهی نمی شود اشک نشد، ابر نشد، نبارید ،فقط بخاطر اینکه "کسی" دلگیر نشود از بغضت.اما همان "کسی" ها آوار میکنند همه ی غصه هایشان را روی سرت و گاهی اصلا به این فکر نمی کنند که تو هم غصه داری، غمگین می شوی گاهی دلتنگ می شوی گاهی ...که دلت گاهی یک آغوش گرم می خواهد برای نوازش،یک دست مهربان می خواهد برای پاک کردن اشکهایت ویک قلب بزرگ که برایت آرزوی خوشبختی کند گاهی.
و این "گاهی" ها چقدر زیاد می شوند وقتی روی دلت تلمبار شده اند وقتی همیشه همینجا ور دلت نشسته اند و نه دست مهربانی هست و نه آغوش مهربانتری که تکانشان دهد ...گاهی دلت روزهای قدیم تر را میخواهد.نه خیلی قدیم تر ولی. همین هفت، هشت، ده سال پیش شاید،دلت میگیرد از اینکه وقتی تنهایی هیچکس دیگر تنها نیست که یاد تنهایی تو بیوفتد و غصه ات را بخورد.دلت میگیرد از اینکه همیشه تکیه گاه بوده ای در زندگیت و حالا که کسی نیست انگار، که کمی، فقط کمی تکیه گاه شود برایت ،دلت میگیرد از اینکه همیشه غم داری در دلت اما لبت می خندد که دلگیر نکنی کسی را، که نمی توانی سخت باشی، سفت باشی...
دلگیر شوی ازحرفی یا گلایه ای کنی از کسی چونکه "عادت" کرده ای فقط غصه دیگران را بخوری.چونکه یاد گرفته ای "بی توقع" باشی از همه ،بی انتظار،بی خواستن، حتی از خودت گاهی.وقتی کسی هیچوقت نپرسید غم همیشگی نگاهت راچرامیان اینهمه خنده و لودگی پنهان کرده ای؟!وقتی دوست داری کسی قلبت رابفهمد نه تصنع چهره ات را اما هیچ کس حوالی دلت پیدایش نمی شود، گاهی، فقط "گاهی" که این دل طفلکی بی آزار "تنگ" می شود،سری به کلبه کوچک و حقیرش بزن فقط گاهی ..
صور داشتن چیزی یا کسی فقط یه توهّمه ... یه توهّم ِ دوست داشتنی!
اما حقیقت اینه که : هیچ چیز و هیچ کس به من تعلق نداره.
وقتی دنیای پر از تظاهر اطرافم،یهو آوار شد رو دلم
به شدت احساس تنهایی و دلتنگی کردم
رنجیـــدم
بغــض کــردم
و ... بــاریـــدم .
اما حالا می دونم که همه ی داشتن ها،فقط خیال و توهّمه، در اصل هیچ وقت،هیچ چیز و هیچ کــس، به من تعلق نداشته پس اگه هیچی به من تعلق نداره چرا از نبودن اونا باید احساس "تنها شدن" کنم؟!اینکه حس کردم به هیچ کس تعلق ندارم جز خدا، اینکه حس کردم هیچ کس دوستم نداره جز خدا،حس قشنگی نیست،پره از دلتنگی،پره از پوچی،پره از یه تنهاییِ عمیق..حسی که طول کشید تا بهش برسم و این رسیدن انقدر تلخ بود که تمام موجودیتم رو زیر سؤال برد.
همه ی آدمهای اطرافم سرجاشونن،همه ی چیزهایی که دارم،سرجاشونن اما انگار من جابجا شدم !می دونم که هیچ کس و هیچ چیز متعلق به من نیست و من متعلق به هیچ کس نیستم . می دونم که تنها بودم و الآن هم تنهام .
انگار تنهایی واقعی ترین حسی هست که همیشه وجود داره.
درود ،چقدر خوب و زیبا بود این انتخاب...
............................................................
تو
و دق مرگی روزهای رفته ات...
من
و دلمردگی روزهای نیامده ام...
او اما او ...
که هر روز
درگیر دلخوشی های نداشته اش
به یک بهانه
میخواهد من را خط بزند
تا تو را از سر بنویسد
باور کن
یک جای کار میلنگد
که همه
دیر به هم میرسند
وگرنه این همه آدم
"دست به عصا"
دنبال عشقی نبودند
که شاید
روزی
به یک جایی برسد...
عادل دانتیسم
سلام و سپاس از حضورتون
می ترسم ...
میترسم درپنهان خیالت
جایی برای من نمانده باشد
میترسم تو باشی و من نباشم
که گرههای کور دل گرفتهات را دانهدانه باز کنم...
میترسم که خشم دنیا روزی تمام زیبایت را بدرد
سلام وصبح اول هفته تان بخیر دوست گرامی
شعر بسیار زیبایی بود
سلام و وقت بخیر دوست عزیز
تشکر از حضورتون