این برگهای زرد
به خاطر پاییز نیست
که از شاخه میافتند
قرار است تو از این کوچه بگذری
و آنها
پیشی میگیرند از یکدیگر
برای فرش کردن مسیرت..
گنجشکها
از روی عادت نمیخوانند،
سرودی دستهجمعی را تمرین میکنند
برای خوشآمد گفتن
به تو..
باران برای تو میبارد
و رنگینکمان
ایستاده
بر پنجهی پاهایش
سرک کشیده از پسِ کوه
تا رسیدن تو را تماشا کند.
نسیم هم مُدام
میرود و بازمیگردد
با رؤیای گذر از درز روسری
و دزدیدن عطر موهایت!
زمین و عقربهی ساعتها
برای تو میگردند
و من
به دورِ تو!
یغما گلرویی
سلام پاییز!
می دانی که هر سال فصل ها را ورق می زنم تا تو بیایی
هرسال همین موقع می آیی..
با هیاهو و سر و صدای فراوان..
و من شروع می شوم در تو..
دستی بر سرو رویم می کشی..
و می گویی:
یک سال دیگر پیرتر شدم..
و یک سال هم به تو نزدیک تر...
پ.ن: نمیدانم هر سال که می گذرد
یک سال به عمرم اضافه می شود!!؟؟
یا یک سال از آن کم میشود!!؟؟
امروز اولین روز از بقیه عمر منه
"تولدت مبارک خودم"
در خلوت یادت
شعرهایم
خانه های کوچکی ست
پر از صدای دریا
که از چشم های تو می آید
دفترم
هیاهوی گنجشک هائی ست
که لا به لای شاحه های غروب
دنیا را در اسم تو
روی سر می گذارند
و واژه ها این آلاله های دلتنگ
مرا به خانه می برند
به خانه پیش تو
و آوای گل های رازقی
لب حوض نقاشی چشمانت
که پروانه ها از آن می نوشند
و من پر از دیوانگی های باران
دو زانو رو به روی لبخندت
دست های تو را می بوسم
و از شمیم دامنت
برای ایوان خاطرات
یک باغ
بابونهُ نرگس می چینم !
پرویز صادقی
کاش بشنوی
بشنوی صدای پاییز را
غمگین سایه ی درختی
خمیده زیر بار بی برگی
بشنوی سکوت باغچه را
در سوگ خاطرات سبز
بشنوی فریاد کوچه ای
که کم دارد
عشق در پناه دیوار همسایه را
ودست های خالی از ترس
خالی از یاس
خالی از خیانت به کوچه و پاییز و باغچه
دست هایی که از هیچ، یک خانه
یک پنجره می ساخت
کاش بشنوی...
بشنوی دعای دستهای بی پنجره را
دست هایی که می نویسند
باران!
به روزگار من ببار
نیکی فیروز کوهی
یک روز تو را از عمق قصه های هزار و یک
شب بیرون می کشم
و به آرامی
پای فنجان قهوه ام می نشانم
به تو می
آموزم که چگونه از بعیدترین روزن قلبم وارد شوی
و در بهترین
نقطه ی آن ساکن !
آنگاه تو را
پنهان می کنم
پشت کوهی از
تشبیه های شاعرانه
پشت انبوهی
از قصه های عاشقانه
پشت غزل و
قصیده
پشت کنایه و
ایهام
چنان که هیچ
چشم پرسشگری تو را نبیند
و هیچ دست
مشتاقی به تو نرسد
من تو را
دوست خواهم داشت
آرام و ممتد . . .
ساکت و صبور . . .
چنان که
پادشاه قصه های شهرزاد را ناتمام رها کند
و بهرام از
هفت کوشک دل بکند
و شتابان به
دیدار تو بیایند
من می توانم
زیباترین ترکیبها را کنار هم بچینم
و تو را در
اوج غزلی زیبا بستایم
ببین ! من
عاشقت بودن را خوب بلدم !
دوست داشتنت
را به من بسپار . . .
مریم اکبری