خانه عناوین مطالب تماس با من

نبض دقایق

نبض دقایق

پیوندها

  • کوچه های باران خورده
  • نیمه پنهان ماه
  • مازیار
  • رهگذر غمناک
  • نردبان شب
  • به یاد او
  • درویش
  • سیه چادر
  • تنهایی
  • نارنجی
  • اشعار
  • سه نقطه های دلم
  • جنت مکان

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • شهریور...
  • می خواهمت...
  • ترانه ای ...
  • زیبایی ات بی دلیل نیست...
  • اگر این دنیا غریبه پرور است...
  • چشم های تو...
  • بوی صبح می‎دهی...
  • فریب...
  • دیدار دوباره...
  • خوش به حال...

بایگانی

  • شهریور 1395 1
  • تیر 1395 2
  • خرداد 1395 4
  • اردیبهشت 1395 2
  • فروردین 1395 3
  • اسفند 1394 5
  • بهمن 1394 4
  • دی 1394 3
  • آذر 1394 4
  • آبان 1394 5
  • مهر 1394 4
  • شهریور 1394 4
  • مرداد 1394 2

جستجو


آمار : 24006 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • شهریور... شنبه 13 شهریور 1395 12:42
    شهریور عاشق انار بود اما هیچ وقت حرف دلش را به انار نزد ... آخر انار شاهزاده ی باغ بود تاج انار کجا و شهریور کجا ! انار اما فهمیده بود، میخواست بگوید او هم عاشق شهریور است اما هر بار تا می رسید فرصت شهریور تمام میشد نه شهریور به انار میرسید و نه انار میتوانست شهریور را ببیند دانه های دلش خون شد و ترک برداشت ......
  • می خواهمت... شنبه 19 تیر 1395 12:30
    می خواهمت و نمی دانم تو به کدامین شب دلگیر بسته ای که کور سویی حتی به سیاهی مدام زندگی ام نتابیده ای و در کدام آغوش گرم بی دغدغه آرام گرفته ای که هیچگاه خبر از سردی دستهای تنهایم نداشته ای من چه ساده در تاریکی خیالم تو را چنان به روشنی باور داشتم که انگار قطره های باران را ... من چه کودکانه بودنت را حتی برای یک لحظه...
  • ترانه ای ... شنبه 12 تیر 1395 12:44
    ترانه ای باران می شود، و بارانی ترانه پشت پرچین آفتاب پرستویی خواب رفته است و داغی از رود، از سینه دریا، شعله می کشد ابتدای آسمان دیروز انتهایش، امروز چیزی به چشم نمی آید، یادش بخیر... هلهله کودکان دنبال سنجاقک ها... سید علی میر باذل
  • زیبایی ات بی دلیل نیست... شنبه 29 خرداد 1395 13:16
    زیبایی ات بی دلیل نیست تاوان گناه من است که نه دروغ می گفتم نه جرات پنهان کردن ضربان دلم را داشتم! وقتی می خندیدی، و من از زمان عبور می کردم، تا این خنده را جاودانه کنم ! دروغ های زنانه یا ازسر عشق است یا از سر ترس، چرا که هیچ کس به یاد نمی آورد زنی در طول تاریخ، ادعای پیامبری کرده باشد... نیلوفر لاری پور
  • اگر این دنیا غریبه پرور است... شنبه 22 خرداد 1395 12:15
    اگر این دنیا غریبه پرور است تو آشنا بمان تو پایِ خوبی هایت بمان مردم حرف می زنند حرف باد می شود می وزد در هوا و تو را دورتر می کند از تمامِ کسانی که باور برایشان یک چهار حرفیِ نا آشناست اگر کسی معنایِ عاشقانه هایت را نفهیمد بر رویِ عشق خط نکش عاشقانه هایت را محکم در آغوش بگیر و بگذار برایِ داشتنش آغوشت را بفهمند دنیا...
  • چشم های تو... شنبه 8 خرداد 1395 00:00
    نه زمین شناسم نه آسمان پرداز گرفتارم گرفتار چشمهای تو یک نگاه به زمین یک نگاه به زمان زندگی من از همین گرفتاری شروع میشود سبز آبی کبود من چشمهای تو معنای تمام جمله های ناتمامی ست که عاشقان جهان دستپاچه در لحظه ی دیدار فراموشی گرفتند و از گفتار بازماندند کاش میتوانستم ای کاش خودم را در چشمهای تو حلق آویز کنم ... عباس...
  • بوی صبح می‎دهی... شنبه 1 خرداد 1395 13:15
    بوی صبح می ‎ دهی و گنجشک ‎ ها در خنده ‎ هایت پرواز می ‎ کنند .. حسودی ‎ ام می ‎ شود به خیابان ‎ ها و درخت ‎ هایی، که هر صبح بدرقه ‎ ات می ‎ کنند ... حسودی ‎ ام می ‎ شود به شعرها و ترانه ‎ هایی که می ‎ خوانی ـ خوشا به حال کلماتی، که در ذهن تو زیست می ‎‎ کنند!ـ دل ‎ ام می ‎ خواهد یک ‎ بار دیگر شعر را خیابان را تمام شهر...
  • فریب... شنبه 11 اردیبهشت 1395 00:00
    چشمهایم را می بندم، لایه های سنگین خاطرات پلکهایم را می فشارد.. و من می اندیشم، که چگونه سالها با فریب تو ای زندگی گذراندم و همواره همان گونه که تو خواستی بودم... چه نجیبانه قایق هستیم را در مسیر امواج پرتلاطم تو راندم.. و با لبهای بسته شعر اعتراض خواندم.. چه آسان خواستن را باختم و بر حبابی که تنها سهم من بود تکیه...
  • دیدار دوباره... شنبه 4 اردیبهشت 1395 00:00
    آه که چقدر سرانگشت خسته بر بخار این شیشه کشیدم چقدر کوچه را تا باور آسمان و کبوتر تا خواب سر شاخه در شوق نور تا صحبت پسین و پروانه پائیدم و تو نیامدی ! باز عابران، همان عابران خسته ی همیشگی بودند باز خانه، همان خانه و کوچه، همان کوچه و شهر همان شهر ساکت سالیان !... من اما از همان اول باران بی قرار می دانستم دیدار...
  • خوش به حال... شنبه 28 فروردین 1395 00:00
    شب غزل چشمان تو را تمام کرد من دیگر از چه بسرایم ؟ نگاه کن اینک آفتاب، از پنجره سر میکشد و دستانش را پنهانی بر گیسوانم نوازش می دهد... پنهان نمیکنم تو را دوست دارم ... انکار نمیکنم بگذار بفهمند... خوش به حال آفتاب که زن نیست خوش به حال آفتاب که من نیست... خوش به حال آفتاب که آهسته و نامرئی همه جا هست و هر که را دوست...
  • تو را گم کرده بودم... شنبه 21 فروردین 1395 00:00
    من تو را گم کرده بودم سپرده بودمت به دست خدا... به اعتبار تمام جاده ها به انعکاس آیینه قسم خورده بودم فراموشت کنم.. من تو را واقعا گم کرده بودم و اما هنوز دل تنگ می شوم تو در آیینه خود منی... تو در تمام جاده ها همراه منی... عشق همین است... همین که یک ذره از تو می شود تمام من ... { علیرضا اسفندیاری }
  • مهم نیست... شنبه 14 فروردین 1395 00:00
    مهم نیست چگونه دوستت داشته باشم مهم این است که یادت را در عمق قلبم چون گنجینه ای دور از چشم دیگران پنهان کنم مهم این است که چگونه پنهان ات کنم که هیچ کس پیدایت نکند تنها چیزی که در این دنیا دارم تو هستی ومن تو را از قلب ام جدا نمی کنم همین کافی ست که دستانت مال من باشد به دنیا ثابت خواهم کرد که تو را داشتن می ارزدبه...
  • عیدتون مبارک... سه‌شنبه 25 اسفند 1394 13:17
    پیشکش می کنم ... " عشق " " رفاقت " و " مهربانی " را به همه کسانی که از دل شکستن بیزارند و در تمنای آنند که دلی را بدست آورند ... و انتهای این قصه‌ی سرد و سفید همیشه سبز خواهد بود دستان پرنوازش بهار ، طبیعت خفته را از خواب بیدار می سازد و زمین و درخت رازهای رنگارنگ و عطرآگین خویش را نثار...
  • باخبر شدم که عید شد.... شنبه 22 اسفند 1394 00:00
    خاطرات تار عنکبوت بود در چهار گوشه دلم غصه ها گرد و خاکی از سکوت بود در گلوی دفترم لای برگ برگ پوشه دلم سالنامه ها ورق ورق قدم زدند صفحه صفحه جمعه را و شنبه را رقم زدند ماه ها یکی یکی گذشت سال کهنه رفت و برنگشت رفته رفته قفل فصل ها کلید شد و لباس روزهای تیره عزا شسته شد ،سفید شد ناگهان باخبر شدم که عید شد جاروی بلند...
  • چمدان دلتنگی... شنبه 15 اسفند 1394 00:00
    درونم پر از تو شده بیا کمی از ماه بگوییم چمدان دلتنگی را در هزاروچندمین روز دوری در این زمستان رها کنیم و به اردیبهشت خودمان برگردیم تو به برگشتنت ادامه بده و من به قلم، نوشتن می آموزم اصلا از تو گفتن سواد نمی خواهد الفبای تو را خود نوشتم نفس های شوق که ببارد حقیقت تعبیر می شود گلدانها شکوفه می دهند و رقص باران در...
  • حال مرا کسی درک می کند... شنبه 8 اسفند 1394 00:00
    حال مرا کسی درک می کند که در سراشیبی ترین نقطه ی این شهر به یاد کسی افتاده باشد کسی شبیه تو که تا دست هایت را باز می کردی خطوط این جاده مرا به آغوشت می رساند این سال ها اما از تمام خیابان ها جواب سربالا شنیده ام می ترسم از مسیرهایی که منحرفت کرده اند و دوراهی هایی که در یکی بود و یکی نبود مرا به پایان هیچ قصه ای نمی...
  • چقدر این شب بوی نیامدن تو را می دهد... شنبه 1 اسفند 1394 11:35
    چقدر این شب بوی نیامدن تو را می دهد.. حالا من ایستاده ام اینجا ، درست رو به روی کوچه ای که به تو ختم می شود باهمان نگاه لرزان همیشه.. با شال گردنی که باد به هرسو می رقصاندش.. شال گردنی که بوسه های نازک تورا درآن پیچیده ام.. بوی دوباره نیامدنت ، تمام دلم را می لرزاند.. مدام دعایت می کنم و آهسته بدون آنکه بادهای سرگردان...
  • به تو گفته بودیم ... شنبه 24 بهمن 1394 00:00
    به تو گفته بودیم : گاهی برای ادامه ی روزهای تو سکوت کردیم هر جا باران بارید ما در کنارت ایستاده ایم و برای مرگ و تاریکی که به دنبال تو بودند گلی پرتاب کردیم که تو را از یاد ببرند به تو گفته بودیم : درختان در تنهایی می رویند و در باد نابود می شوند اکنون پیری ما را احاطه کرده است و مرگ آماده است هر لحظه ما را تصرف کند...
  • رویای شیرین... شنبه 17 بهمن 1394 00:00
    دیشب آسمان ِ رویایم بارانی بود!.. تو را دیدم زیر آلاچیق ِ مهربانی ها آرام گرفته بودی نگاه ات گره خورده بود به دستان ِ من ! و آرام زیر لب زمزمه می کردی: " دستانت را دوست می دارم " لبخندی بر لبان ِ من بود.. و نگاه ام به تو ُ آن همه زیبایی.. از لابه لای ابرها خدا بر ما می تابید و من با عشق ، به هر قطره ی باران...
  • کجا پنهان کنم تو را؟... شنبه 10 بهمن 1394 00:00
    کجا پنهان کنم تو را؟ ! پشت کدامین واژه کدامین سطر که از خط شعرهایم بیرون نزنی و طبل رسوایی ام را نکوبی کجا پنهان کنم تو را؟ ! در دفتر خاطراتم لا به لای گلهای خشکیده ی رز یا در آغوش عکس های قدیمی که چون موریانه ای گلویِ سکوتم را می جوند و بر شیشه ی دلم سنگ می زنند کجا پنهان کنم تو را ؟ ! که گونه هایم از عشق گل نیندازند...
  • سکوت کردم... شنبه 3 بهمن 1394 00:00
    گفتی: سالهای سرسبزیِ صنوبر را، فدای فصل سرد فاصله مان نکن ! من سکوت کردم ! گفتی: یک پلک نزده، پرنده ی پندارم از بامِ خیال تو خواهد پرید ! من سکوت کردم ! گفتی: هیچ ستاره ای، دستاویز تو در این سقوط ِبی سرانجامم نخواهد شد ! من سکوت کردم ! گفتی: دوریِ دستها و هم‌کناریِ دلها، تنها راهِ رها شدن است ! من سکوت کردم ! گفتی:...
  • کوچه دلتنگی شنبه 26 دی 1394 00:00
    گاهی که با یادِ تو بی تاب می شوم ، بدون اینکه بند کفشهای اراده ام را بسته باشم سر از کوچه ی دلتنگی در می آورم.. همان کوچه ای که بوی تو در همه ی امتدادش پیچیده است ، همان کوچه ای که تنها دلخوشی من برای دیدن تو و حرف زدن با توست و همان کوچه ای که در سکوت بی رنگش ، رنگی از حضور خاموش تو طنین انداخته است شنیده ام این کوچه...
  • هستی غم انگیز... شنبه 19 دی 1394 00:00
    در این هستی غم انگیز وقتی حتی روشن کردن یک چراغ ساده ی "دوستت دارم " کام زندگی را تلخ می کند ، وقتی شنیدن دقیقه ای صدای بهشتی ات زندگی را تا مرز های دوزخ می لغزاند ، دیگر نازنین من چه جای اندوه چه جای اگر چه جای کاش و من این حرف آخر نیست به ارتفاع ابدیت دوستت دارم .. حتی اگر به رسم پرهیزکاری صوفیانه از گفتنش...
  • گودال... شنبه 12 دی 1394 12:30
    با هر واژه ای که می آفرینند چند هجا از سکوتِ دنیا کم می کنند و گفتن این که با این همه همهمه، چقدر مثل فانوسی در روز روشن ناگزیر از خاموشی ام.. باشد برای بعد... با هر هجایی که از سکوت دنیا کم می شود بغضی لال، به تارهای صوتی ام گیر می کند.. و گفتن این که این روزها با هر نفسی که فرو می رود چقدر گودال تنهایی ام عمیق تر می...
  • این "من" مانده روی دستانم ... شنبه 28 آذر 1394 12:00
    بازهم نشسته ایم رو به روی هم ، در سکوت این بار سر به زیر نینداخته ام سر بلند ، من هم زل زده ام به تو ، چشم در چشم هم ، تو با نگاهت به من می گویی من با تو چه کنم ؟! من هم با نگاهم جواب می دهم با این "من" من چه کنم ؟! دیگر نگاهم را نمی دزدم ، خودم را به دوش کشیده ام آورده ام تا رو به روی تو ، انداخته ام رو به...
  • بدرقه... یکشنبه 22 آذر 1394 00:00
    تو این جایی با همان چشم ها همان دست ها و درست با همان اسم شاید این چیزی شبیه یک معجزه باشد اما، من هنوز چشم هایم را به همان جاده ای دوخته ام که تو را به دستش سپرده بودم به بی ثباتی محکومم نکن آن کسی که من بدرقه اش کرده بودم هر گز باز نگشته است! روزگار امانت دار خوبی نیست... "مصطفی زاهدی"
  • تو که می دانی... شنبه 14 آذر 1394 00:00
    تو که می‌دانی، همه ندانند، لااقل تو که می‌دانی! من می‌توانم از طنین یکی ترانه‌ی ساده گریه بچینم. من شاعرترینم! تو که می‌دانی، همه ندانند، لااقل تو که می‌دانی! من می‌توانم از اندامِ استعاره، حتی پیراهنی برای بابونه و ارغنون بدوزم. من شاعرترینم! تو که می‌دانی، همه ندانند، لااقل تو که می‌دانی! من می‌توانم از آوایِ مبهم...
  • نذر کرده ام... شنبه 7 آذر 1394 00:00
    نذر کرده ام یک روزی که خوشحال بودم بیایم و بنویسم که زندگی را باید با لذت خورد که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد . یک روزی که خوشحال تر بودم می آیم و می نویسم که این نیز بگذرد مثل همیشه که همه چیز گذشته است و آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است . یک روزی که خوشحال تر...
  • باران می بارد... شنبه 30 آبان 1394 05:30
    هر وقت قصد می‌کنم دیگر از تو ننویسم باران می‌بارد .. نغمه‌ای زمزمه می‌شود کسی از تو می‌پرسد خاطره‌ای جان می‌گیرد ! و من در کشاکش این نبرد نابرابر همیشه مغلوب می‌شوم نبودنت درد می‌کند! درست مثل روز اول ... شایدم کمی بیشتر من به دستهای خالی‌ام خیره می‌شوم و در ناباوری‌های بی‌رحمانه‌ی تمام روزهای نبودنت دست‌های خالی‌ام...
  • عبور... شنبه 23 آبان 1394 00:00
    قدم می زنم در کوچه های شب در بن بست های پاییزِ حزن آلود در بی تباری ترا نه های عصیان در فانوس های زخمی بی فروغ تن می دهم به عریانی بغضی بی صدا به شهود حسی باران خورده و تقدیری که شهوت عبور دارد بی تعلل ، بی وقفه پرسه می زنم این دقایق فرتوت این تب تند جنون پر می شوم از بوی هجرت از غبار سیال پیرامون همسوی واگویه باد...
  • 43
  • صفحه 1
  • 2