چشمهایم را می بندم،
لایه های سنگین خاطرات
پلکهایم را می فشارد..
و من می اندیشم،
که چگونه سالها
با فریب تو ای زندگی
گذراندم و همواره
همان گونه که تو خواستی
بودم...
چه نجیبانه
قایق هستیم را
در مسیر امواج
پرتلاطم تو راندم..
و با لبهای بسته
شعر اعتراض خواندم..
چه آسان خواستن را باختم
و بر حبابی که تنها سهم من بود
تکیه دادم...
فریبا سعادت
سلاممممممممممممم
فردا امتحان دارم...سر فرصت میام و قشنگ میخونمشون...خوشحال میشم اگه به منم سر بزنی عسیسممممممممم!
وااااااااااااااااااااااای!
چه وب قشنگی داری!
الان وخت ندارم کامل بخونم شعرا رو...
به هرکسی که می رسی ، می گوید :
آدم فقط یکبار عاشق می شود ..
دروغ است …
تو باور نکن …
مثلاً خود من ، هرروز ، دوباره ، عاشقت می شوم …
سلام تبریک میگم صمیمانه قهرمانی تیم محبوب شهرتون رو...

سلام و تشکر

برای این تیم بی ادعا باید تعظیم کرد
اگر یک جلد کتاب بخوانید ممکن است به کتاب خواندن علاقه مند شوید.
اگر دو جلد کتاب بخوانید حتما به کتاب خواندن علاقه مند می شوید.
اگر سه جلد کتاب بخوانید به فکر فرو می روید.
اگر چهار جلد کتاب بخوانید در خلوت با خودتان حرف می زنید.
اگر پنج جلد کتاب بخوانید سیاهی ها را سفید و سفیدی ها را سیاه می بینید.
اگر شش جلد کتاب بخوانید نسبت به خیلی عقاید و نظرات بی باور میشوید و به توده های مردم و باورهایشان خشم می گیرید.
اگر هفت جلد کتاب بخوانید کم کم عقاید و نظرات جدید پیدا می کنید.
اگر هشت جلد کتاب بخوانید در مورد عقاید جدیدتان با دیگران بحث می کنید.
اگر نه جلد کتاب بخوانید در بحث ها یتان کار به مجادله می کشد.
اگر ده جلد کتاب بخوانید کم کم یاد می گیرید که با کسانی که کمتر از ده جلد کتاب خوانده اند بحث نکنید.
اگر صد جلد کتاب بخوانید دیگر با کسی بحث نمی کنید و سکوت پیشه می گیرید.
اگر هزار جلد کتاب بخوانید آن وقت است که یاد گرفته اید دیگر تحت تاثیر مکتوبات قرار نگیرید و با مهربانی در کنار دیگر مردمان زندگی می کنید و اگر کمکی از دستتان بر بیاید در حق دیگران و جامعه انجام میدهید و در فرصت مناسب سراغ کتاب هزار و یکم می روید.
سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود.
برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد. هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت...
آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی میکردم،
همه را کلافه کرده بودم.
می گفتند انقدر صدایش را در نیاور
انقدر تفنگ بازی نکن
باتری اش تمام می شود...
یادم می آید می خندیدم و میگفتم
خوب تمام شود میروم باتری می خرم و باز بازی می کنم...
چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد
وسط تفنگ بازی با پسر مهمان دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد
دیگر نه نور داشت و نه آژیر
نمیتوانستم شلیک کنم و بازی را باختم...
امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکی ام هست این روز ها...
تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم
برای انسان هایی که نبودند یا نماندند
برای کار هایی که مهم نبودند...
حالا که همه چیز مهم و جدی ست
حالا که مهمترین قسمت بازی ست
انرژی ام تمام شده...
بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده
فکر میکنی همیشه فرصت هست
ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری...
اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت مراقب باتری زندگی ات باش
بیهوده مصرفش نکن
شاید جایی که به آن نیاز داری
تمام شود...
من یک جای تاریخ
یک جای تقویم
یک ماه از یک فصل جا مانده ام!
همان روز که قول دادم بوسه هایم را نسیم به تاراج نبرد.
همان پنج شنبه ی فیروزه ای رنگ
که دلگرمی آغوشت در من چون شراب چرخید.
همان روز که به سیب سرخ چشمانت کودکانه خندیدم.
من یک پنج شنبه
در دل آذر
در میانه ی پاییز
در اوج تقویم
جا مانده ام!
و تو مدتهاست رفته ای...
من تنها کسی هستم که در تقویمش
پنج شنبه ها
به مناسبت تنهایی تعطیل است!
((حامد نیازی))
اگر پشت سر یک زن بد شنیدید بدانید دو حالت دارد:
اگر گوینده مرد است؛ بی شک توانایی به دست آوردن او را نداشته است!
اگر زن است بدانید توانایی رقابت با او را نداشته!
انتظار که چیزِ بدی نیست،

روزنه ی امیدی است در ناامیدیِ مطلق....!!
من انتظار را از خبرِ بد بیش تر دوست دارم...
رو به روی پنجره دیوار باشد بهتر است
بین ما این فاصله "بسیار" باشد بهتر است
من به دنبال کسی بودم که "دلسوزی" کند
همدمم این روزها سیگار باشد بهتر است
من نگفتم آنچه حلاج از تو دید و فاش کرد
سر نوشت "رازداری"، دار باشد بهتر است!
خانه ی بیچاره ای که سرنوشتش زلزله است
از همان روز نخست آوار باشد بهتر است
گاه نفرت حاصلش عشق است، این را درک کن
گاه اگر از تو دلم بیزار باشد بهتر است
بهانه داری برای رفتن
التماس دارم برای ماندن
نرو که بروی و برود عشق و امید
آنگونه بمان و عاشقم باش که بشکند خورشید
دلم را دست گیر رو بگذران از پیچ و تاب جاده
بیا که هنوز دلم چشم انتظار تو مانده
آیینه پرسید که چرا دیر کرده است؟
نکند دل دیگری او را اسیر کرده است؟
خندیدم و گفتم:او فقط اسیر من است
تنها دقایقی چند دیر کرده است.
گفتم:امروز هوا سرد بوده است
شاید موعد قرار تغییر کرده است.
خندید به سادگیم آیینه و گفت:
احساس پاک تو را زنجیر کرده است.
گفتم:از عشق من چنین سخن مگوی!
گفت:خوابی!سال ها دیر کرده است.
در آیینه به خود نگاه می کنم
آه...عشق تو عجیب مرا پیر کرده است!
راست گفت آیینه که منتظر مباش
او برای همیشه دیر کرده است...!!
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست
که آنچه در سرِ من نیست، بیم رسوایی ست
چه غم که خلق به حسن تو عیب می گیرند؟
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ست
اگر خیال تماشاست در سرت، بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست
شباهت من و تو هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست
کنون اگرچه کویرم هنوز در سرِ من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست
شرمیست در نگاه ِ من؛ اما هراس نه
کمصحبتم میان شما، کم حواس نه!
چیزی شنیدهام که مهم نیست رفتنت
درخواست میکنم نروی، التماس نه!
از بیستارگیست دلم آسمانی است
من عابری«فلک»زدهام، آس و پاس نه
من میروم، تو باز میآیی، مسیر ِ ما
با هم موازی است ولیکن مماس نه
پیچیده روزگار ِتو ، از دور واضح است
از عشق خسته می شوی اما خلاص
انسانها شبیه هم عمر نمیکنند
یکی زندگی میکند یکی تحمّل
انسانها شبیه هم تحمّل نمیکنند
یکی تاب می آورد
یکی می شِــــکند
انسانها شبیه هم نمیشکنند
یکی از وسط دو نیم میشود
دیگری تکه تکه
تکه ها شبیه هم نیستند
تکه ای یک قرن عمر میکند
تکه ای
یک روز
خواب دیدم زورقم را باد برده ومن در کنج دلت جا مانده ام چقدر خوشحال بودم که اسیر جزیره نگاهت شده بودم ودر دلت حبس شده بودم
سلام دوست خوبم امیدورام سلامت وشاد باشین
سلام و تشکر از حضورتون
نیـستی

وَ
نمی دانی
که
شبهـایم
روزها طول میـکشد .. !
عطار » دیوان اشعار » غزلیات
چون ندارم سر یک موی خبر زانچه منم
بی خبر عمر به سر میبرم و دم نزنم
نا پدیدار شود در بر من هر دو جهان
گر پدیدار شود یک سر مو زانچه منم
مشکل این است که از خویشتنم نیست خبر
مگر این مشکل از آن است که بی خویشتنم
قرب سی سال ز خود خاک همی دادم باد
تا به جان راه برم راه ببردم به تنم
ای گل باغ دلم، پرده برانداز از روی
ورنه چون گل ز تو صد پاره کنم پیرهنم
چون تویی جمله چرا از تو خبر نیست مرا
که به جان آمد ازین غصه تن ممتحنم
من تو را دارم و بس، در دو جهان وین عجب است
که ز تو در دو جهان بوی ندارم چکنم
تو فکندی ز وطن دور مرا دستم گیر
که چنین بی دل و بی صبر ز حب الوطنم
تا که هستم سخنم از تو و از شیوهٔ توست
چه غمم بودی اگر بشنویی یک سخنم
گر چو شمعم بکشی زار همه روز رواست
ور بسوزیم به شب عاشق آن سوختنم
ور شدم خسته و کشته کفنی نیست مرا
بی گل روی تو چون لاله بس از خون کفنم
ور شوم سوخته و آب ندارم بر لب
صف کشم از مژه و آنگه صف دریا شکنم
چون فرید از غم تو سوخته شد نیست عجب
که چو شمع آتش سوزنده دمد از دهنم
عطار » دیوان اشعار » غزلیات
زهره ندارم که سلامت کنم
چون طمع وصل مدامت کنم
گرچه جوابم ندهی این بسم
چون شنوی تو که سلامت کنم
چون نتوانم که به گردت رسم
گرد به گرد در و بامت کنم
مرغ تو حلاج سزد من کیم
تا هوس حلقهٔ دامت کنم
خاک شدم تا نفس خویش را
هم نفس جرعهٔ جامت کنم
گر به حسامم بکشی نقد جان
پیشکش زخم حسامت کنم
نیست مرا دل وگرم صد بود
سوختهٔ وعدهٔ خامت کنم
یک شکرت خواستهام گفتهای
میطلبم باز که وامت کنم
گر چه حلال است تو را خون من
گر ندهی بوسه حرامت کنم
چون همه خوبی جهان وقف توست
گنگ شدم وصف کدامت کنم
خطبهٔ جانم چو به نام تو رفت
سکهٔ تن نیز به نامت کنم
نی که تنی نیست دو من استخوانست
پیش سگ کوی غلامت کنم
مشک جهان گر همه عطار داشت
وقف خط غالیه فامت کنم
عطار » دیوان اشعار » غزلیات
دل ز عشقت بی خبر شد چون کنم
مرغ جان بی بال و پر شد چون کنم
عشق تو در پرده میکردم نهان
چون سرشکم پردهدر شد چون کنم
مدتی رازی که پنهان داشتم
در همه عالم سمر شد چون کنم
یک نظر بر تو فکندم جان و دل
در سر آن یک نظر شد چون کنم
دور از رویت ز شوق روی تو
بند بندم نوحهگر شد چون کنم
گفتم آخر کار من بهتر شود
گر نشد بهتر بتر شد چون کنم
اشک و رویم همچو سیم و زر بماند
عمر رفت و سیم و زر شد چون کنم
هر زمان تا جان فشاند بر تو دل
عاشق جانی دگر شد چون کنم
لیک چون هر لحظه جانی نیست نو
عمر ازین حسرت به سر شد چون کنم
دی مرا گفتی که جان با من بباز
غمزهٔ تو پاک بر شد چون کنم
نی که جان درباختن سهل است لیک
چون ز جان جان بی خبر شد چون کنم
آتش عشق تو نتوانم نشاند
کابم از بالای سر شد چون کنم
در حضور تو دل عطار را
هرچه بود از ماحضر شد چون کنم
عطار » دیوان اشعار » غزلیات
قصهٔ عشق تو از بر چون کنم
وصل را از وعده باور چون کنم
جان ندارم، بار جانان چون کشم
دل ندارم، قصد دلبر چون کنم
حلقهٔ زلف توام چون بند کرد
ماندهام چون حلقه بر در چون کنم
چون تو خورشیدی و من چون سایهام
خویش را با تو برابر چون کنم
گفتهای تو پای سر کن در رهم
می ندانم پای از سر چون کنم
گفته بودی عزم من کن مردوار
بردهام صد بار کیفر چون کنم
عزم کردم وصل تو جانم بسوخت
ماندهام بی عزم مضطر چون کنم
چون ندارد ذرهای وصل تو روی
وصل روی تو میسر چون کنم
کشتی عمرم به غرقاب اوفتاد
مفلسم از صبر لنگر چون کنم
چشم بگشادم که بینم روی تو
گشت چشمم غرق گوهر چون کنم
لب گشادم تا کنم وصف تو شرح
نیست آن کار سخنور چون کنم
گفتهای بردوز چشم و لب ببند
چون نه خشکم ماند و نه تر چون کنم
روح میخواهی برای یک شکر
آن عوض با این محقر چون کنم
گفتهام صد باره ترک روح خویش
چون تو هستی روح پرور چون کنم
چون به یک دستم همی داری نگاه
میزیم از دست دیگر چون کنم
هرگز از عطار حرفی نشنوی
قصهای با تو مقرر چون کنم
عطار » دیوان اشعار » غزلیات
دل ندارم، صبر بی دل چون کنم
صبر و دل در عشق حاصل چون کنم
در بیابانی که پایان کس ندید
کاروان بگذشت، منزل چون کنم
همرهان رفتند و من بی روی و راه
دست بر سر پای در گل چون کنم
همچو مرغ نیم بسمل بال و پر
میزنم تا خویش بسمل چون کنم
بر امید قطرهای آب حیات
نوش کردن زهر قاتل چون کنم
چون دلم خون گشت و جان بر لب رسید
چاره جان داروی دل چون کنم
هر کسی گوید که این دردت ز چیست
پیش دارم کار مشکل چون کنم
مبتلا شد دل به جهل نفس شوم
با بلای نفس جاهل چون کنم
نفس، گرگ بد رگ است و سگ پرست
همچو روحالقدس عاقل چون کنم
ناقصی کو در دم خر میزید
از دم عیسیش کامل چون کنم
مدبری کز جرعه دردی خوش است
از می معنیش مقبل چون کنم
چون ز غفلت درد من از حد گذشت
داروی عطار غافل چون کنم
عطار » دیوان اشعار » غزلیات
زهره ندارم که سلامت کنم
چون طمع وصل مدامت کنم
گرچه جوابم ندهی این بسم
چون شنوی تو که سلامت کنم
چون نتوانم که به گردت رسم
گرد به گرد در و بامت کنم
مرغ تو حلاج سزد من کیم
تا هوس حلقهٔ دامت کنم
خاک شدم تا نفس خویش را
هم نفس جرعهٔ جامت کنم
گر به حسامم بکشی نقد جان
پیشکش زخم حسامت کنم
نیست مرا دل وگرم صد بود
سوختهٔ وعدهٔ خامت کنم
یک شکرت خواستهام گفتهای
میطلبم باز که وامت کنم
گر چه حلال است تو را خون من
گر ندهی بوسه حرامت کنم
چون همه خوبی جهان وقف توست
گنگ شدم وصف کدامت کنم
خطبهٔ جانم چو به نام تو رفت
سکهٔ تن نیز به نامت کنم
نی که تنی نیست دو من استخوانست
پیش سگ کوی غلامت کنم
مشک جهان گر همه عطار داشت
وقف خط غالیه فامت کنم
عطار » دیوان اشعار » غزلیات
ای عشق تو با وجود هم تنگ
در راه تو کفر و دین به یک رنگ
بی روی تو کعبهها خرابات
بی نام تو نامها همه ننگ
در عشق تو هر که نیست قلاش
دور است به صد هزار فرسنگ
قلاشان را درین ولایت
از دار همی کنند آونگ
عشقت به ترازوی قیامت
دو کون نسخت نیم جو سنگ
قرابهٔ ننگ و شیشهٔ نام
افتاد و شکست بر سر سنگ
زنار مغانه بر میان بند
وانگه به کلیسیا کن آهنگ
مردانه درآی کاندرین راه
نه بوی همی خرند و نه رنگ
راهی است دراز و عمر کوتاه
باری است گران و مرکبی لنگ
کلی ز سر وجود برخیز
افتاده مباش بر در تنگ
میدان به یقین که در دو عالم
در راه تو نیست جز تو خرسنگ
برخیز ز راه خود چو عطار
تا بازرهی ز صلح و از جنگ
پسر کوچولو گفت: «گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد.»
پیرمرد بیچاره گفت: «از دست من هم می افتد.»
پسر کوچولو آهسته گفت: « من گاهی شلوارم را خیس می کنم.»
پیرمرد خندید و گفت: «من هم همینطور»
پسر کوچولو گفت: « من اغلب گریه می کنم»
پیرمرد سر تکان داد: «من هم همین طور»
پسر کوچولو گفت: « از همه بدتر بزرگترها به من توجهی ندارند.»
و گرمای دست چروکیده را احساس کرد: «می فهمم چه می گویی کوچولو، می فهمم.....
عطار » دیوان اشعار » غزلیات
ز دست رفت مرا بی تو روزگار دریغ
چه یک دریغ که هر دم هزاربار دریغ
به هرچه درنگرم بی تو صد هزار افسوس
به هر نفس که زنم بی تو صد هزار دریغ
دلی که آب وصالش به جوی بود روان
بسوخت زآتش هجر تو زار زار دریغ
چو لالهزار رخت شد ز چشم من بیرون
ز خون چشم رخم شد چو لالهزار دریغ
چو گل شکفته بدم پیش ازین ز شادی وصل
به غم فرو شدم اکنون بنفشهوار دریغ
ز دور چرخ خروش و ز بخت بد فریاد
ز عمر رفته فغان و ز روزگار دریغ
چه گویم از غم عهد جهان که تا که جهانست
بنای عهد جهان نیست استوار دریغ
اگر جهان جفاپیشه را وفا بودی
مرا جدا نفکندی ز غمگسار دریغ
دلت که گلشن تحقیق بود ای عطار
بسوخت همچو دل لاله ز انتظار دریغ
اندیشیدن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
سخن گفتن ممنوع!
چراغ، قرمز است..
بحث پیرامون علم دین و
صرف و نحو و
شعر و نثر، ممنوع!
اندیشه منفور است و زشت و ناپسند! نزار قبانی
بانگ شادی از حریمش دور باد
هر که زاری آفرید
هر کسی لبخند را ممنوع کرد
هر که در تجلیل غم اصرار کرد
طعم شادی از حریمش دور باد
هر که درک عشق و زیبایی نداشت
هر که گل
پروانه
پرواز پرستو را ندید
هر کسی آواز را انکار کرد
شهر شادی از حریمش دور باد
هر که دیوار آفرید
هر که پلها را شکست
هر که با دلها چنان رفتار کرد
هر که انسان را چنین بیمار کرد
هر که دورش از حریم یار کرد مجتبی کاشانی
ذهن ما زندان است
ما در آن زندانی
قفل آن را بشکن
در آنرا بگشای
و برون آی ازین
دخمه زندانی
نگشائی گل من
خویش را حبس در آن خواهی کرد
همدم جهل در آن خواهی شد
همدم دانش و دانایی محدوده خویش
و در این ویرانی
همچنان تنگ نظر می مانی... مجتبی کاشانی
ای آنکه پس از ما به جهان می تازی
می دان که جهان پر است از تن نازی
سرگرم مشو به یاوه در هر بازی
ورنه همه هستی خود می بازی
ای آنکه پس از ما به جهان بی تابی
می کوش که این دوروزه را دریابی
هر لحظه بدان که شعله ای در بادی
هر لحظه بدان که زورقی بر آبی
ای آنکه پس از ما به جهان در راهی
پیوسته زکوه عمر خود می کاهی
کوته نبود عمر بلند است آری
گر تو نکنی به عمر خود کوتاهی
ای آنکه پس از ما به جهان خانه کنی
ای کاش که زلف زندگی شانه کنی
افسانه عاشقی بخوانی شب و روز
خود را به جهان تو نیز افسانه کنی مجتبی کاشانی
بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد. ژاله اصفهانی
در میان آفتاب گرم سوزان پای لخت
ره سپردن تشنه لب، بی آب، تنها در کویر
گوشه ویرانه ای بی توشه افتادن مریض
ساختن بالین زخشت، از خاک گستردن سریر
سوختن از هجر یاری نوجوان یکدور عمر
ساختن با وصل زالی پیرتر از چرخ پیر
با تشبهای گوناگون شدن با دست غیر
گاه ملت را وکیل و گاه دولت را وزیر
هست آسانتر بعالی همتی کز بهر شغل
گردد از دون فطرت بالانشین منت پذیر
جان سپارم برهت بینمت ارباردگر
تارخ و قامت زیبای توام در نظر است
درخم زلف تو آنگونه گرفتار شدم
من ترا از همه خوبان جهان خواهم و بس
هیچکس نیست خریدار تو چندان که منم
ای بسا دیده و دل کزپی تست اما نیست
باد آنروز که بادیده نمناک تو دل
مهربانست و دلارام و وفادار حبیب حبیب یغمایی