خاطرات تار عنکبوت بود
در چهار گوشه دلم
غصه ها گرد و خاکی از سکوت بود
در گلوی دفترم
لای برگ برگ پوشه دلم
سالنامه ها ورق ورق قدم زدند
صفحه صفحه جمعه را و شنبه را
رقم زدند
ماه ها یکی یکی گذشت
سال کهنه رفت و برنگشت
رفته رفته قفل فصل ها کلید شد
و لباس روزهای تیره عزا
شسته شد ،سفید شد
ناگهان باخبر شدم که عید شد
جاروی بلند عشق
تارهای عنکبوت را از چهار گوشه دلم
پاک رفت و رفت
دست دوست کاغذ سکوت را مچاله کرد
دفترم دوباره شعر تازه گفت
عرفان نظرآهاری
برای این روز های دلتنگیم نگرانم

برای این روز ها که نمی توانم برای نبودنت گریه کنم
برای دردی که در قلبم فرو می ریزد
برای این روز ها نگرانم...
دیرگاهیست صدای نفس هایت حس نمی شود
چقدر دور رفته ای...؟
واقعا چه می شد
اگر تمام مصیبت ها
با سر کشیدن یک فنجان چای تمام می شد...
سر بر شانه خدا بگذار تا قصه عشق را چنان زیبا بخواند
که نه از دوزخ بترسی و نه از بهشت به رقص درآیی
قصه عشق “انسان” بودن ماست . . .
خودم را

دوست می دارم
همه جا همراهم بوده است
آمد و هیچ نگفت
حرف نزد
گفتم و او شنید
رنجش دادم و تحمل کرد
خودم را
سخت دوست می دارم.
بـــــــاش…..
گـــــــاهــــی اخــــم کـــــــن
گـــــــاهـــــی دعـــــــوایـــم کـــــن
گـــــــاهـــــی دوستــــــم نـداشتــــــه بـــاش
امـــــــــا…. همیشـــــه بــــاش ….مـــــــن طـــاقـــت نــدارم ….
کــم مــــی آورم ….تـــــو را ..در لحــــــظــه هــایـــــم....
میتوان زیبا زیست...
نه چنان سخت که از عاطفه دلگیر شویم،
نه چنان بی مفهوم که بمانیم میان بد و خوب!
لحظه ها میگذرند
گرم باشیم پر از فکر و امید...
عشق باشیم و سراسر خورشید
باز هـــــم خیال تو
مرا
"برداشــــت"
کجا می برد نمیدانم!
آهــــای نارفیق
بازی ات که تمـــــــــام شد
مرا دوباره
با همین لباس بی قــــــــراری دیدن دوباره ات
بر سر شعر هـــــــــــایم بنشان
زنـدگـی را بـایـد از گـرگ آمـوخـت و بـس...
گـرگ...
بـا هـم نـوعـانـش شـکـار مـی کـنـد....
خـو مـی گـیـرد....
زنـدگـی مـی کـنـد....
ولـب چـنـان بـه آنـان بـی اعـتـمـاد اسـت...
کـه شـب هـنـگـام خـواب...
بـا یـک چـشـم بـاز مـی خـوابـد...
شـایـد گـرگ مـعـنی رفـاقـت را خـــوب درک کـرده اسـت...
می توان با یک گلیم کهنه هم
روز را شب کرد و شب را روز کرد
می توان با هیچ ساخت
می توان صد بار هم مهربانی را ، خدا را ، عشق را
... با لبی خندانتر از یک شاخه گل تفسیر کرد
... می توان بیرنگ بود
هم چو آب چشمه ای پاک و زلال
می توان در فکر باغ و دشت بود
عاشق گلگشت بود
میتوان این جمله را در دفتر فردا نوشت ::
خوبی از هر چیز دیگر بهتر است
دلتنگ ها

بهتر میدانند
که خواب یک نیاز نیست
تنها
یک بهانه است !
تا آدمی
به شب پناه ببرد...
سلام دو مطلب گذاشتم در پایین وبلاگم
1- اشعار ایام فاطمیه 2- شعری از خودم
دو روز بعد میره آرشیو( :پست نخست ).
لطفا بیاید و نظر بذارید.با تشکر فراوان
سلام حتما
حافظ » غزلیات
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
حافظ » غزلیات
رواق منظر چشم من آشیانه توست
کرم نما و فرود آ که خانه خانه توست
به لطف خال و خط از عارفان ربودی دل
لطیفههای عجب زیر دام و دانه توست
دلت به وصل گل ای بلبل صبا خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست
علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن
که این مفرح یاقوت در خزانه توست
به تن مقصرم از دولت ملازمتت
ولی خلاصه جان خاک آستانه توست
من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی
در خزانه به مهر تو و نشانه توست
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
که توسنی چو فلک رام تازیانه توست
چه جای من که بلغزد سپهر شعبده باز
از این حیل که در انبانه بهانه توست
سرود مجلست اکنون فلک به رقص آرد
که شعر حافظ شیرین سخن ترانه توست
دشمن سر سخت من بودی ولی من دوست می پندارمت
رفته ای اما نمی خواهم تورا دست خدا بسپارمت
شهر با چشمان حیضش پیش پایت فرش قرمز پهن کرد
شهر را گفتم بچرخد تا که از این راه کج بردارمت
مادرم هر صبح با یک استکان اندوه بالای سرم
اشک می ریزد از این که من تورا در خوابهایم دارمت
گله ای از گرگهای شهر را داری به دنبال خودت
غیرتم نگذاشت با این گرگها تنها وتک بگذارمت
منقلب شد حالم از وقتی تو را با سم فروشی دیده ام
مرگ می خندد به من برگرد تا از دشمنان نشمارمت
گرفتارت شدم این اتفاقی ناگهانی بود
به این خاطر که در چشمان خوبت مهربانی بود
به مویم برف سنگین بود و باران در دو چشمانم
ولی در قلب من معجون و اکسیر جوانی بود
کمر باریک و ابریشم به دستی باز معروفم
که او در شهر تنها عاشق ابروکمانی بود
چنان من عاشقت بودم که رفتارم تعجب داشت
به طوری که شنیدم گفته بودن او روانی بود
هنوز از آخرین دیدارمان طعمی به جا ماندست
به این خاطر که بوسش سرخ و چایش زعفرانی بود
حافظ » غزلیات
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است