حال مرا کسی درک می
کند
که در سراشیبی ترین
نقطه ی این شهر
به یاد کسی افتاده باشد
کسی شبیه تو
که تا دست هایت را باز
می کردی
خطوط این جاده مرا
به آغوشت می رساند
این سال ها اما
از تمام خیابان ها
جواب سربالا شنیده ام
می ترسم
از مسیرهایی که منحرفت
کرده اند
و دوراهی هایی
که در یکی بود و یکی
نبود
مرا به پایان هیچ قصه
ای نمی رسانند
می ترسم..
و حال مرا
تنها کلاغی درک می کند
که هیچ وقت به خانه اش
نخواهد رسید...
منیره حسینی
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمی بینم
بر این تکرار در تکرار، پایانی نمی بینم
به دنبال خودم چون گردبادی خسته می گردم
ولی از خویش جز گردی به دامانی نمی بینم
تو چه دانی که پس هر نگه سادهٔ من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست؟
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر
از جهان دورم و بی خویشتنم...
.............................................
سلام و درود فراوان[گل][گل]
سلام و سپاس
زیبا من چیا بگم عاشقی باورت می شه ؟
تو که خیلی بهتر از ما این چیزا سرت می شه
چشمای ناز تو که وا میشه ، آفتاب می زنه
تازه وقتی تو بگی صورتشو آب می زنه
من بگم دوست دارم با چه رقم یا عددی
تو که بینهایتو قشنگ تر از من بلدی
مژه هات شعر بلند ناتمومه به خدا
عاشق کسی شدن جز تو حرومه به خدا
با غمت هزار تا خنجر تو دلم فرو می ره
ماه اگه برق چشاتو ببینه از رو می ره
زیبا چشم تو اگه با رؤیاهام قهر کنه
آسمون دلش می خواد شهر و پر از ابر کنه
چه قدر اسمتو نوشتم روی هر صخره و سنگ
چه قدر کشته منو اون دو تا چشمای قشنگ
گفتی فاصله س میون من و رؤیاهام با تو
باشه اما نمی دم هرگز به هیچکسی جاتو
زیبا وقتی که خونه ت پیش مدیترانه بود
دل من واسه سفر منتظر بهانه بود
زیبا اسمت که میاد بدجوری دیوونه می شم
ولی گفتی قصه شو که نمیشه بیای پیشم
زیبا تو فرشته ای ، اهل یه جایی تو بهشت
نمی شه هم عاشق تو بود و هم واست نوشت
از حسودیم نمیشه بسپرمت دست خدا
جام چه قدر مشخصه ، تو نقشه ی دیوونه ها
زیبا آتیش می زنه دل منو اخمای تو
نکنه اضافه شن با عشق من زخمای تو
زیبا ناز کن که چشات ، ناز خریدنی داره
اون چشات گلی ستاره های چیدنی داره
مال هیچ کسی نشو چون اینجاها فرشته نیس
عشقا و عاشقیا تلخه شبیه گذشته نیس
گفتی فاصله س میون فکرمو ، حقیقتت
کاشکه داشتم یه ذره فقط یه کم لیاقتت
تشنه بودم واسه ی شنیدن یه دنیا حرف
تو یه کم گفتی و بعدش دوباره سکوت و برف
جای برفا روی کاغذ می شه نقطه چین گذاشت
حرف تو بشه باید این قلمو زمین گذاشت
زیبا
زیبا تمام حرف دلم این است
من عشق را به نام تو آغاز کرده ام
در هر کجای عشق که هستی
آغاز کن مرا
دل روشنی دارم ای عشق!
صدایم کن از هرچه می توانی....
صدا کن مرا از صدف های باران،
صدا کن مرا از گلوگاه سبز شکفتن،
صدایم کن از خلوت خاطرات پرستو!
بگو پشت پرواز مرغان عاشق چه رازی است؟
بگو با کدامین نفس می توان تا کبوتر سفر کرد؟
بگو با کدامین افق می توان تا شقایق خطر کرد؟
مرا می شناسی تو ای عشق؟؟؟
من از آشنایان احساس آبم!
همسایه ام مهربانیست! ...
من نمی دانم تو را آن سان که باید گفت!!!
من نمی گویم!!
از تو گفتن پای دل درگِل، بالهای شعر من در بَند!!!
من نمی گویم!!
خیل باران های باد آور که می بارند و می پویند و می جویند می گویند:
تا نفس باقیست زیبا، فرصت چشمت تماشاییست!!!
اپمممممممم
سلام میام
♡❤
ای قبله من خاک در خانه تو
بی منت می مستم ز پیمانه تو
ای قبله من خاک در خانه تو
در دام توام بی زحمت دانه تو
من خسته و بیمارم درمان منی
شور شعر و آوازی در جان منی
ای تو هوای هر نفس
عشق تو میورزم و بس
دل کنده ام از همه کس
پناه من تویی و بس
تا در دل تو زنده ام
از عالمی دل کنده ام
در خود رها گشتن خوش است
در تو فنا گشتن خوش است
ای قبله من خاک در خانه تو
بی منت می مستم ز پیمانه تو
ای قبله من خاک در خانه تو
در دام توام بی زحمت دانه تو
تویی تویی بهانه ام شاعر هر ترانه ام
شعله شوریدگیم تویی تویی زبانه ام
تو زخمه سازمنی منی صدای آواز منی
رمز من و راز منی نقطه آغاز منی
بر جان من آتش بزن ای عشق من ای عشق من
باید تو باشی آتشم تا تن در این آتش کشم
من تو شوم تو قصه ها تا من بسوزانم مرا
بی مرگی از تو مردن است این معنی عشق من است
ای قبله من خاک در خانه تو
در دام توام بی زحمت دانه تو
تویی تویی بهانه ام شاعر هر ترانه ام
شعله شوریدگیم تویی تویی زبانه ام
تو زخمه سازمنی منی صدای آواز منی
رمز من و راز منی نقطه آغاز منی
ای تو هوای هر نفس
عشق تو میورزم و بس
دل کنده ام از همه کس
پناه من تویی و بس
تا در دل تو زنده ام
از عالمی دل کنده ام
در خود رها گشتن خوش است
در تو فنا گشتن خوش است
ای قبله من خاک در خانه تو
بی منت می مستم ز پیمانه تو
ای قبله من خاک در خانه تو
در دام توام بی زحمت دانه تو
بیدل دهلوی » غزلیات
هر کس به رهت چشم تری داشته باشد
در قطره محیط گهری داشته باشد
با ناله چرا این همه از پای درآید
گر کوه ز تمکین کمری داشته باشد
از فخر کند جزو تن خویش چو نرگس
نادیده اگر سیم و زری داشته باشد
چون برگ گل آیینهٔ آغوش بهار است
چشمی که به پایت نظری داشته باشد
گر جیب دل از حسرت نامت نزند چاک
دانم که نگین هم جگری داشته باشد
آسودگی و هوشپرستی چه خیال است
این نشئه ز خود بیخبری داشته باشد
ما خود نرسیدیم ز هستی به مثالی
این آینه شاید دگری داشته باشد
جز برق در این مزرعه کس نیست که امروز
بر مشت خس ما نظری داشته باشد
افسانه تسلینفس عبرت ما نیست
این پنبه مگر گوش کری داشته باشد
زین فیض که عام است لب مطرب ما را
خاکستر نی هم شکری داشته باشد
عالم همه گر یکدل بیمار برآید
مشکل که ز من خستهتری داشته باشد
چشمیست که باید به رخ هر دو جهان بست
گر رفتن از این خانه دری داشته باشد
بیدل چو نفس چاره ندارد ز تپیدن
آن کس که ز هستی اثری داشته باشد
بیدل دهلوی » غزلیات
از نامهام آن شوخ مکدر شده باشد
مرزاست به حرف فقرا تر شده باشد
دی نالهٔ گمکرده اثر منفعلم کرد
این رشته گلوگیر چه گوهر شده باشد
آرایشکوس و دهل از خواجه عجب نیست
خرسی به خروش آمده و خر شده باشد
از طینت زنگی نبرد غازه سیاهی
سنگ محکی تا بهکجا زر شده باشد
ازکسب صفا باطن این تیرهدلی چند
چون سایه به مهتاب سیهتر شده باشد
ز!هد خجل از مجلس رندان به در آمد
در خانهٔ این مسخره دختر شده باشد
خفّتکش همچشمی اقبال حباب است
بیمغزی اگر صاحب افسر شده باشد
بر فطرت دون ناز بلندی نتوان چید
این آبلهٔ پا چقدر سر شده باشد
رسوایی فطرت مکش از هرزه نوایی
صحرا به ازان خانهکه بی در شده باشد
زبن باغ هوس نامه به آن گل نتوان بزد
هرچندکه رنگ تو کبوتر شده باشد
تدبیر صنایع شود از مرگ حصارت
آیینه اگر سد سکندر شده باشد
منسوب دو چشم است نگاهی که تو داری
تا هرچه توان دید مکرر شده باشد
ما صافدلان پرتو خورشید وفاییم
دامن مکش از ما همه گر تر شده باشد
کوبند دل گمشده منظور نگاهیست
آیینهٔ ما عالم دیگر شده باشد
ما هیچ ندیدیم ازین هستی موهوم
بیدل به خیالت چه مصور شده باشد
ﺑــﻪ ﮐــﺴﯽ ﺑـﯿـﺸــﺘـﺮ ﺍﺯ ﺩﻭﺑــﺎﺭ ﺯﻧــﮓ ﻧــﺰﻥ ،
ﻭ ﺑــﻪ ﭘـﯿــﺎﻡ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﺩﺍﻣــﻪ ﻧــﺪﻩ ،
ﮐــﺠـﺎﯾـﯽ . . . ؟ ﻧـﮕــﺮﺍﻧـﺖ ﺷــﺪﻡ . . . !
ﮐـﺎﻓـﯿــﻪ ﯾـﻪ ﺑـﺎﺭ ﻓــﺮﺳـﺘـﺎﺩﯼ !☝️
ﺑـﺎ ﻫـﯿــﭻ ﮐـﺲ ﺑـﯿـﺸـﺘـﺮ ﺍﺯ ﯾـﻪ ﺑــﺎﺭ ، ﺯﻣـﺎﻧـﯽ ﮐـﻪ ﺁﻧـﻼﯾـﻨـﻪ ﭼــﺖ ﻧـﮑـﻦ !
ﺍﮔـﻪ ﻣـﯿـﺨـﻮﺍﺳـﺖ ﺑـﺎهـاﺕ ﺣـﺮﻑ ﺑـﺰﻧـﻪ ، ﺳـﺮﮔـﺮﻡ ﯾـﮑﯽ ﺩﯾـﮕﻪ ﻧـﻤـﯿـﺸـﺪ . . .
ﺩﻧـﺒـﺎﻝ ﺍﻭﻧــﺎﯾﯽ ﮐـﻪ ﺑــﺪﻭﻥ ﻣـﻘـﺪﻣــﻪ ﯾـﻬــﻮﯾـﯽ ﺭﻓـﺘـﻦ ﻧــﺮﻭ !
ﺍﮔـﺮ ﻣﯿـﺨـﻮﺍﺳﺘـﻨـﺖ ﭘـﯿـﺸــﺖ ﻣـﯿـﻤــﻮﻧـﺪﻥ . . .
ﺑـﻪ ﮐـﺴﯽ ﺍﺻــﺮﺍﺭ ﻧـﮑﻦ ﮐـﻪ ﺑـﻪ ﺻـﺤـﺒـﺖ ﮐـﺮﺩﻥ ﺑـﺎ ﺗــﻮ ﺍﺩﺍﻣــﻪ ﺑــﺪﻩ !
ﭼــﻮﻥ ﺍﮔـﻪ ﻣﯿـﺨـﻮﺍﺳـﺖ ﺧـﻮﺩﺵ ﺑـﺎهـاﺕ ﺻـﺤـﺒـﺖ ﻣـﯿـﮑــﺮﺩ . . .
ﺑـﻪ ﮐـﺴﯽ ﮐـﻪ ﻓــﺮﻭﺧـﺘــﺖ ﻫـﯿـچـوﻗـﺖ ﻓــﺮﺻــﺖ ﺑـﺮﮔـﺸـﺖ ﻧــﺪﻩ !
ﺗــﻮ ﺑـﺎﺯﯾـﭽــﻪ ﺩﺳــﺖ ﻫـﯿـﭽــﮑـﺲ ﻧـﯿـﺴــﺘـﯽ . . .
ﺑــﺎ ﮐـﺴﯽ ﮐـﻪ ﺑـﻬــﺖ ﺑـﺪﯼ ﮐـﺮﺩ ،
ﺑـﺨـﺎﻃــﺮﺍﯾـﻨـﮑــﻪ ﺩﻭﺳـﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﺑــﻪ ﺁﺳـﻮﻧــﯽ ﺁﺷـﺘﯽ ﻧـﮑـﻦ !☝️
ﭼــﻮﻥ ﺍﻭﻥ ﻣـﻘــﺼــﺮﻩ ﻭ ﺍﺷـﺘــﺒـﺎﻩ ﮐــﺮﺩﻩ ،☝️☝️
ﺍﮔــﺮ ﻗــﺪﺭﺗـﻮ ﻣـﯿـﺪﻭﻧـﺴـﺖ ﺩﺭ ﺣـﻘــﺖ ﺑــﺪﯼ ﻧـﻤـﯽ ﮐــﺮﺩ . . .
ﻣــﯿـﺪﻭﻧـﻢ ﺳـﺨـﺘـﻪ ،
ﻭﻟـﯽ ﺑـﺎﯾــﺪ ﻗـﻠـﺒـﯽ ﻗــﻮﯼ ﻭ ﺷـﺨـﺼـﯿــﺘـﯽ ﻗــﻮﯼ ﺗــﺮ ﺩﺍﺷـﺘـه باشی
باز هم مثل همیشه که تنها میشوم..
دیوار اتاق پناهم میدهد...
بی پناه که باشی قدر دیوار را میدانی...
بیدل دهلوی » غزلیات
هرگز به دستگاه نظر پا نمیرسد
کور عصاپرست به بینا نمیرسد
هر طفل غنچه هم سبق درس صبح نیست
هر صاحبنفس به مسیحا نمیرسد
گل خاک گشت و شوخی رنگ حنا نیافت
افسوس جبههای که به آن پا نمیرسد
این است اگر حقیقت نیرنگ وعدهات
ماییم و فرصتی که به فردا نمیرسد
از نقش اعتبار جهان سخت سادهایم
تمثال کس به آینهٔ ما نمیرسد
در جستجوی ما نکشی زحمت سراغ
جایی رسیدهایم که عنقا نمیرسد
ما را چو سیل خاک به سر کردن است و بس
تا آن زمان که دست به دریا نمیرسد
آسودهاند صافدلان از زبان خلق
ازموج می شکست به مینا نمیرسد
یک دست میدهد سحر و شام روزگار
هیچ آفتی به این گل رعنا نمیرسد
در گلشنی که اوست چه شبنم، کدام رنگ
یعنی دعای بویگل آنجا نمیرسد
رمز دهان یار ز ما بیخودان مپرس
طبع سقیم ما به معما نمیرسد
زاهد دماغ توبه به کوثر رساندهای
معذور کاین خیال به صهبا نمیرسد
آخر به رنگ نقش قدم خاک گشتن است
آیینه پیش پا وکسی وانمیرسد
بیدل به عرض جوهر اسرار خوب و زشت
آیینهای به صفحهٔ سیما نمیرسد
بیدل دهلوی » غزلیات
نشئهٔگوشهٔ دل از دیر و حرم نمیرسد
سر به هزار سنگ زن درد بهم نمیرسد
آنچه ز سجدهگلکند نیست به ساز سرکشی
من همه جا رسیدهام نی به قلم نمیرسد
نیستکسی ز خوان عدل بیشربای قسمتش
محرم ظرف خود نهای بهر تو کم نمیرسد
راحت کس نمیشود زحمت دوش آگهی
خوابی اگر به پا رسد بر مژه خم نمیرسد
دعوی نفس باطل است رو به حقش حوالهکن
مدعی دروغ را غیر قسم نمیرسد
تشنگی معاصیام جوهر انفعال سوخت
بسکه رساست دامنم جبهه به نم نمیرسد
غیر قبول علم وفن چیست وبال مرد و زن
نامهٔ کس سیاه نیست تا به رقم نمیرسد
دوری دامن تو کرد بس که ز طاقتم جدا
تا به ندامتی رسم دست به هم نمیرسد
هستی و سعی پختگی خامی فطرت است و بس
رنج مبرکه این ثمر جز به عدم نمیرسد
هیچ مپرس بیدل از خجلت نارساییام
لافم اگر جنون کند تا برسم نمیرسد
بیدل دهلوی » غزلیات
نشئهٔگوشهٔ دل از دیر و حرم نمیرسد
سر به هزار سنگ زن درد بهم نمیرسد
آنچه ز سجدهگلکند نیست به ساز سرکشی
من همه جا رسیدهام نی به قلم نمیرسد
نیستکسی ز خوان عدل بیشربای قسمتش
محرم ظرف خود نهای بهر تو کم نمیرسد
راحت کس نمیشود زحمت دوش آگهی
خوابی اگر به پا رسد بر مژه خم نمیرسد
دعوی نفس باطل است رو به حقش حوالهکن
مدعی دروغ را غیر قسم نمیرسد
تشنگی معاصیام جوهر انفعال سوخت
بسکه رساست دامنم جبهه به نم نمیرسد
غیر قبول علم وفن چیست وبال مرد و زن
نامهٔ کس سیاه نیست تا به رقم نمیرسد
دوری دامن تو کرد بس که ز طاقتم جدا
تا به ندامتی رسم دست به هم نمیرسد
هستی و سعی پختگی خامی فطرت است و بس
رنج مبرکه این ثمر جز به عدم نمیرسد
هیچ مپرس بیدل از خجلت نارساییام
لافم اگر جنون کند تا برسم نمیرسد
قشنگ ترین لحظه ی عمر ، لحظه ی با تو بودنه
حتی اگه نباشی تو ، عطر تن تو با منه
احساس قلب من شده ، بودن با تو تا ابد
نمیشه حتی توی خواب ، قید نگاه تو رو زد
خوب می دونم که گوش تو ، از حرف عاشقی پره
اما بدون که سرنوشت ، بی تو رقم نمی خوره …
عشق من...
.
تو به پاى من بمان❤️
.
من پاى دنیایمان میمانم
تو بخند
.
من دنیا را میخندانم
.
تو بنشین
.
من عشق را به دور تو مى گردانم
.
تو فقط عاشقانه دوستم داشته باش
.
تا من عاشقانه براى تو بمیرم
.
عشق من...
.
میخواهم داستانى از علاقه ام به تو بنویسم
.
یکى هست ... همه زندیگمه ...
.
خلاصش میکنم ...
.
قشنگترین بهونه زندگیمى دلیل خندهامى ❤️
.
دوست داشتن من اندازه نداره
مثل عادت نیستی تا ساده انکارت کنم
تو نفس های منی باید که تکرارت کنم
مقتضای بودنی . یعنی که بی تو " نیستم "
زندگی بخشی و باید "عمر" ایثارت کنم
بی قراری نیست این بی اختیاری های محض
اینکه باید دائما خود را گرفتارت کنم
عاشقت باشم ،تنها عاشقت باشم همین
" عاشقی " یعنی خودم را وقف دیدارت کنم
بیدل دهلوی » غزلیات
به یادتگردش رنگم به هرجا بار میبندد
ز موج گل زمین تا آسمان زنار میبندد
چسان خاموش باشم بیتوکز درد تمنایت
تپش بر جوهر آیینه موسیقار میبندد
سجودی میبرم چون سایه کلک آفرینش را
که سرتاپای من یک جبههٔ هموار میبندد
گرفتم تاب آغوشت ندارم، گردش چشمی
تمنا نقش امیدی به این پرگار میبندد
بقدرگردش رنگ آسیای نوبت است اینجا
دو روزی خون ما هم گل به دست یار میبندد
به این تمکین شیرین هرکجا از ناز برخیزی
گره در نیشکر پیش قدت زنّار میبندد
ییام عافیت خواهی ز امید نفس بگسل
ندامت نغمهساز عبرتی کاین تار می بندد
به ناموس حیا باید عرق در جبهه دزدیدن
ز شبنم گلشن ما رخنه بر دیوار میبندد
نمیباشد حریف حسن تحقیق از حیا غافل
شکوه برق این وادی مژه ناچار میبندد
گر از رینی بیداد نازت شکوه پردازم
شکست دل پر طاووس بر منقار میبندد
بهاینشوقیکهمنچونگلبهپیراهن نمیگنجم
سر گرد سرت گردیدنم دستار میبندد
ز ننگ ابتذالم آب خواهد ساختن بیدل
تعلق نقش مضمونی که دل بسیار میبندد
مـــــآ آدَمــــآ ..
3نــــوع جِــنســیَـت دآریـــم ....
زَن ....
مَــــرد ....
" و جِــنســیَــت مُــشــتَــرَکـی ب
اســـمِ نــــــآمَــــــــرد ...
این شعر فردوسی رو بخونید که ۹۰۰ سال پیش سروده و دل و تن آدم رو میلرزونه :
در این خاک زرخیز ایران زمین
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن ، کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ی ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما ؟
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان ؟
چه کردیم کین گونه گشتیم خوار ؟
خرد را فکندیم این سان ز کار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما ؟
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز ، خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کد خدایی کند
کشاورز باید گدایی کند ...
هر کجا باشی ، در آنجا ، یار..! می نازم به تو
بی شماران عاشقم . . .هر بار می نازم به تو
دلربایی می کنی هر لحظه با خوب و بدت
حرف من این است ای دلدار می نازم به تو
قسمت شیرین من فرهاد چشمان تو شد
شاکرم بر درگه دادار...می نازم به تو
مستم از رؤیای مِیگونت به هر دم در خیال
مانده دل آری در این افکار،می نازم به تو
روزهایم در زلال چشم تو شب می شود
من اگر خوابم ،اگر بیدار می نازم به تو
شهریارم..!خانه ای آباد در قلبم بساز
بر سرم هم گر شوی آوار می نازم به تو
کوچ چشمانت به چشمم را چرا پنهان کنم
ای که هستم از تو من سرشار می نازم به تو
در بهار عمر تو...گل رنگ و رویی تازه کرد
زه! به این احوال و این دیدار... می نازم به تو
سلام وعرض ادب دوست گرانقدر
حال مرا کسی درک می کند
که در سراشیبی ترین نقطه ی این شهر
به یاد کسی افتاده باشد
وچقدر زیبا بود این شعر .ممنونم از انتخابهای نابتان
سلام و درود دوست عزیز


زیبا حضور شماست