با هر واژه ای که می آفرینند
چند هجا از سکوتِ دنیا کم می کنند
و گفتن این که با این همه همهمه،
چقدر مثل فانوسی در روز روشن
ناگزیر از خاموشی ام..
باشد برای بعد...
با هر هجایی که از سکوت دنیا کم می شود
بغضی لال،
به تارهای صوتی ام گیر می کند..
و گفتن این که این روزها
با هر نفسی که فرو می رود
چقدر گودال تنهایی ام عمیق تر می شود..
باشد برای بعد...
در من سکوتی ست،
که باید به جستجوی گوشی برای شنیدن باشد
باشد برای بعد...
فشردن دستی که آمده ست
بعدِ خواندنِ این شعر
روی نعشِ صدایم خاک بریزد...
لیلا کردبچه
لایکـــ
سکوت عجیبی وجودم را فرا گرفته است،
هر چه دق الباب می کنم
کسی پاسخگو نیست؛
آری!
مدت هاست،
که
من را به من
راهی نیست!
مثل یک کتاب قدیمی فراموش شده
که از بس نخوانده ایم
گوشه کتاب خانه دلت خاک میخورم
دستی بکش سرم
حرف های ناگفته ی زیادی دارم
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
بغض مرا به دست غزل ها سپرد و رفت
گفتم نرو ! بمان ! قسم ات می دهم ولی
تنها به روی حرف خودش پا فشرد و رفت
گفتم که صد شمار بمان تا ببینم ات
یک خنده کرد و تا عدد دَه شمرد و رفت
گفتم که بی تو هیچم و او گفت بی نه با!
در بیت اخرین غزلم دست برد و رفت
یعنی به قدر چای هم ارزش...؟نه بی خیال
او استکان چایی خود را نخورد و رفت
.................................................................
آدم در تنهایی است که می پوسد و پوک می شود و خودش هم حالیش نیست. می دانی؟ تنهایی مثل ته کفش می ماند، یکباره نگاه می کنی می بینی سوراخ شده. یکباره می فهمی که یک چیزی دیگر نیست. بیشتر آدم های دنیا در هر شغلی که باشند از خودشان هرگز نمی پرسند چرا چنین شغلی دارند. چیزهای دیگری هم هست که آدم دنبال دلیلش نمی گردد. یکیش مثل تنهایی است. خیلی ها فکر می کنند که سلامتی بزرگ ترین نعمت است، ولی سخت دراشتباهند، وقتی سالم باشی و در تنهایی دست و پا بزنی ، آنی مریض می شوی، بدترین نحوست ها می آید سراغت ، غم از در و دیوارت می بارد، کپک می زنی، کاش مریض باشی ولی تنها نباشی...
عباس معروفی
هر رویداد ساده
تکهای از پیکرم شد
ماهی کوچکی که تُنگش شکست
نشست جایِ قلبم
تکههای تنگ
راه افتادند در سرم
حالا هر ضربان
بخشی از سرم را بهدرد میآورد
بر بلور بدنت شال و قبا میرقصند
کفش های تو به همراه دو پا می رقصند
آن قدر عشوه و ناز تو طرب انگیز است
که به یک عشوه ی تو شاه و گدا میرقصند
از در حوزه ی علمیه اگر رد بشوی
درس تعطیل شود چون علما میرقصند
دلبری گر که کنی در بر آیات عظام
مجتهدها همه در زیر عبا میرقصند
مجلس ختم نرو، فاتحه ی مرده نخوان
که به سبک عربی اهل عزا میرقصند
سر سجاده نظر سمت خداوند نکن
که ملایک همه بی اذن خدا میرقصند
اهوی دشتی و هر سو که خرامان بروی
بوته زاران همه با ناز و ادا میرقصند
در طواف حرم کعبه اگر پا بنهی
حاجیان گرد تو در حال دعا میرقصند
رو در آیینه نظر کن، خودت میدانی
که به آهنگ تو مخلوق چرا میرقصند
فردا
تو را خواهم دید
و حالا هرچه می کنم خوابم نمی برد.
با آفتاب نسبتی داری؟
سال هاست در مدار نگاهت مانده اَم
مثل یک سیاره ی کوچک.
لحظه ای پلک بینداز،
نفسی تازه کنیم !
•
به هر طرف می چرخم
سایه است. سرماست.
گفتی شبیه آفتابگردانم؛
پس خانه اَت کجاست؟!
سال هاست مُعَلَّقَم
در آسمانِ چشم هات
یا دستم را بگیر
یا رهام کن.
تعلیق،
فقط به کار قصه ها می آید !
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، از تو بیزارم ، بهانه هایت را برایم تکرار نکن
حرفی نزن ، بی خیال ، اصلا مقصر منم ، هر چه تو بگویی ، بی وفا منم!
نگو میروی تا من خوشبخت باشم ، نگو میروی تا من از دست تو راحت باشم…
نگو که لایقم نیستی و میروی ، نگو برای آرامش من از زندگی ام میروی….
این بهانه ها تکراریست ، هر چه دوست داری بگو ، خیالی نیست….
راحت حرف دلت را بزن و بگو عاشقت نیستم ، بگو دلت با من نیست و دیگر نیستم!
راحت بگو که از همان روزاول هم عاشقم نبودی ، بگو که دوستم نداشتی و تنها با قلب من نبودی
برو که دیگر هیچ دلخوشی به تو ندارم ، از تو بدم می آید و هیچ احساسی به تو ندارم
سهم تو، بی وفایی مثل خودت است که با حرفهایش خامت کند، در قلب بی وفایش گرفتارت کند ، تا بفهمی چه دردی دارد دلشکستن!
برو، به جای اینکه مرحمی برای زخم کهنه ام باشی ،درد مرا تازه تر میکنی !
حیف قلب من نیست که تو در آن باشی ،تمام غمهای دنیا در دلم باشد بهتر از آن است که تو مال من باشی….
حیف چشمهای من نیست که بی وفایی مثل تو را ببینند ، تو لایقم نیستی ، فکرنکن از غم رفتنت میمیرم!
برو و پشت سرت را هم نگاه نکن ، برو و دیگر اسم مرا صدا نکن
بگذار در حال خودم باشم ، بگذار با تنهایی تنها باشم …
دل آدم …چه گرم می شود گاهی ساده… به یک دلخوشی کوچک…به یک احوالپرسی ساده… به یک دلداری کوتاه … به یک “تکان سر”…یعنی…تو را می فهمم… … به یک گوش دادن ...
سلام وصبح زمستانیتان بخیر
انشا الله که روزگارتان بهاری باشد
سلام و تشکر
صبح شما هم بخیر دوست گرامی
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند
نه بایدهای ما
مثل همیشه ،
آخر حرفم را
و حرف آخرم را
با بغض فرو می خورم
عمریست لبخندهای لاغر خود را
در دل ذخیره می کنم
باشد
برای روز مبادا
اما در صفحه های تقویم
روزی به نام روز مبادا نیست
آن روز هر چه باشد
روزی شبیه دیروز
روزی شبیه فردا
روزی شبیه همین روزهای ماست
اما کسی چه می داند
شاید امروز نیز
روز مبادا باشد
وقتی تو نیستی
نه هستهای ما چونان که بایدند
نه بایدهای ما
هر روز بی تو
روز مباداست !
قیصر امین پور
سلام دوست عزیز
پاینده باشی[گل][گل]
سلام و تشکر
نامش چه بود؟

که نوک زبانم را میسوزاند
ذهنم را
بهدنبال هر عطر
بیقرار میکرد
من آیا هیزمی تازه بودم
که دودم به چشم سرما میرفت؟
نامش چه بود؟
جای این زخمها که میسوخت
فراموشی هوایش را داشت
و
من خسته بودم
برای اینکه بمیرم
زنده
در بیاختیاری چهاردیواریام
به من اجازه نداد بهیادم بیاید
دستم را بگیرم
دود را بزنم کنار
از این خواب سوخته بگریزم
جهان بی عشق سامانی ندارد

فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
نئی کم زان زن هندو در نیکوی
که خود را زنده سوزد بر سر شوی
تو کز عشق حقیقی لافی ای دوست
خراش سوزنی بنمای در پوست
تو کز بانگ سگی از دین شوی فرد
نداری شرم از این ایمان بی درد
چو قمری را دهی بی جفت پرواز
ز بستان در قفس رغبت کند باز
کبوتر در هوای یار چالاک
فرو افتد ز ابر تیره بر خاک
ترا گر پای در سنگی براید
چو بیدردی ز دردت جان براید
فدا
حال ما با دود و الکل جا نمی آید رفیق

زندگی کردن به عاشق ها نمی آید رفیق
روحمان آبستن یک قرن تنها بودن است
طفل حسرت نوش ما دنیا نمی آید رفیق
دست هایت را خودت "ها" کن اگر یخ کرده اند
از لب معشوقه هامان "ها" نمی آید رفیق
هضم دلتنگی برای موج آسان نیست
آب دریا بی سبب بالا نمی آید رفیق
یا شبیه این جماعت باش یا تنها بمان
هیچکس سمت دل زیبا نمی آید رفیق
دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی...

لحظه های بی تو بودن میگذره، اما به سختی...
درخت آمده از پشت در به دیدن من

که بشنود خبر لب به جان رسیدن من
ولی درخت نداند که من چه جان سختم
هزار ساله درختم
که هر چه باد خزانی کند پریشانم
زنو شکوفه دهم ،باز هم جوانه کنم
و هر جوانه ی نو را پر از ترانه کنم
بغض سنگین مرا دیوار می فهمد فقط

جنگجویی خسته از پیکار می فهمد فقط
زندگی بعداز تورا آن بی گناهی که تنش
نیمه جان ماندست روی دار میفهمد فقط
سعی کردم بهترین باشم... نشد، درد مرا
غنچه ای پژمرده در گلزار می فهمد فقط
غیر لیلا رنج مجنون را نمی فهمد کسی
آنچه آمد بر سرم را یار می فهمد فقط
ای گلم هرکس که محوت شد مرا تحقیر کرد
حس عاشق بودنم را خار می فهمد فقط
حرف بسیار است اما هیچکس همدرد نیست
جای خالی تورا مهتاب می فهمد فقط
حرف دکترها قبول ، آرام میگیرم ولی
حرف یک بیمار را بیمار میفهمد فقط
تنشه ی یک لحظه دیدار تو ام...حال مرا
روزه داری لحظه ی افطار می فهمد فقط
آدم ها...
یک روز می آیند...
مقابلت بالا و پایین میپرند...
خودشان را به آب و آتیش میزنند...
تا آن هارا ببینی...
به انها توجه کنی... محبت کنی...
محبت کردن که شروع میشود...
به بودنشان که عادت میکنی...
پای بودنشان که حساب باز میکنی...
شروع میکنند به رفتن...
این طبیعت انسان هاست...
بعد از هر رفتی آمدی دارند...
بعد از هر امدی،رفتی...
اما،تلخ ترین قسمت قصه این میشود...
آنکه،محتاج نیم نگاهت بود...
تا از گوشه ی نگاهت محبت بچیند...
حالا آنقدر،محبت به خوردش داده ای...
دیگر تورا نمیشناسد...
چشمش کور شده است...
تلخیِ قصه اینجاست...
وگرنه...
هم من...
هم شما...
هم آدم های رفت و امدی...
به رفت امد ها،عادت کرده ایم...
آیا می دانید، چرا خوشبخت بودن مشکل است؟
چون از رها کردن چیزهایی که باعث غمگینی ما می شود، سرباز می زنیم.
چون کلید خوشبختی خودمان را، در جیب دیگران قرار داده ایم
و باور نداریم که خوشبختی مان در دستان خودمان است.
کلید خوشبختی، درک این واقعیت است که آنچه برای شما رخ می دهد مهم نیست
بلکه چگونگی پاسخ شما مهم است؛
خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد
بلکه کسی است که با مشکلاتش، مشکلی ندارد.
به امید روزهای شاد.
آدم ها...
یک روز می آیند...
مقابلت بالا و پایین میپرند...
خودشان را به آب و آتیش میزنند...
تا آن هارا ببینی...
به انها توجه کنی... محبت کنی...
محبت کردن که شروع میشود...
به بودنشان که عادت میکنی...
پای بودنشان که حساب باز میکنی...
شروع میکنند به رفتن...
این طبیعت انسان هاست...
بعد از هر رفتی آمدی دارند...
بعد از هر امدی،رفتی...
اما،تلخ ترین قسمت قصه این میشود...
آنکه،محتاج نیم نگاهت بود...
تا از گوشه ی نگاهت محبت بچیند...
حالا آنقدر،محبت به خوردش داده ای...
دیگر تورا نمیشناسد...
چشمش کور شده است...
تلخیِ قصه اینجاست...
وگرنه...
هم من...
هم شما...
هم آدم های رفت و امدی...
به رفت امد ها،عادت کرده ایم...
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﺟﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ

ﮐﻔﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﺮﺍ ﻧﺎﺟﻮﺭ ﺩﺭ ﭘﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﺧﯿﻤﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﯾﺎﯼ ﻣﻦ ﺯﺩ ﺑﺎ ﺣﺮﯾﺮ ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﻭﻗﺖ ﺭﻓﺘﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺭﺍ ﺗﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﺑﺎ ﺍﺟﺎﻕ ﺭﻭﺷﻦ ﻓﺼﻞ ﺯﻣﺴﺘﺎﻥ ﺑﯽ ﺩﺭﯾﻎ
ﺩﺳﺘﻬﺎﯼ ﺳﺮﺩ ﻭ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻣﺮﺍ ﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﺷﻮﻕ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﻡ ﭼﻄﻮﺭ
ﺗﮏ ﺗﮏ ﺩﺭﻭﺍﺯﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ ﺭﺍ ﻭﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﺑﺴﮑﻪ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺗﺶ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ
ﭘﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﻻ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﻗﻮﻝ ﻭ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ
ﻋﻬﺪ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﯿﺦ ﺣﺎﺷﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﺍﻭ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺳﻮﺯﺍﻥ ﻭ ﺩﺭﻭﻥ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﻡ
ﺁﺗﺶ ﺗﺮﺩﯾﺪ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺷﻮﻕ ﺑﺮ ﭘﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ
ﺍﯼ ﻣﺴﺎﻓﺮ ﺑﺎ ﺗﻮﺍﻡ! ﺑﺮﮔﺮﺩ، "ﺳﺎﻗﯽ" ﺳﻮﺧﺖ ﻭ
ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﺟﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
تقدیم به تواجی مهی
سلام و تشکر
ﺷﺎﻣﻠﻮ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :

ﺑﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﯽ .
. .
ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ . . .
ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺏ ﺗﺮ ﯾﺎﺩﺵ ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ .
. .
ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺕ
ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ . . .
ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ :
ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺍﺭ ﻣﮑﺎﻓﺎﺕ ﺍﺳﺖ......!
√یه وقتایی هست،
نه "گریه گردن" آرومت میکنه ...
نه "نفس عمیق" ...
نه "یه لیوان آب سرد" ...
نه "داد زدن" ...
یه وقتایی هست که،
فقط
نیاز داری،
بـــــــمـــــــیـــــــری ...
همین ...!√اا
بـاشـد هر چـه تو بگویـی . . .

کمـی زمان می خـواهـم !
هــر وقت تـوانسـتم . . .
نــفس کـشیـدن را فــراموش کنـم
"تــو "را هم از یــاد خـواهم بــرد !!!...
گاهی نفس به تیزی شمشیر میشود

از هرچه زندگیست دلت سیر میشود
کاری ندارم از که ،کجایی،چه میکنی
بی عشق سر مکن که دلت پیر میشود
سلام دوست عزیز
غروب یکشنبتون شیرین
سلام مرسی از حضورت
او نماز می خواند و من آواز...!

.
.
.
عقایدمان چقدر فرق دارد!
او خدای خودش را دارد، منم خدای خودم را!
خدای او بر روی قانون و قاعده است و از قدیم همین بوده!
خدای من بر اساس نیازم و تجربیاتم است و هر روز کامل تر از دیروز است!
او خدا را در کنج خانه و معجزه می بیند!
...من خدا را در آسمان ها و درون خودم...
در قطره ای باران، بغض هایی پر از اشک، در شادی از ته دل...
در ثانیه به ثانیه زندگیم!
او جلوی خدایش سجده می کند!
ولی من در آغوش خدایم آرام می گیرم!
نمی دانم خدای من واقعی تر است یا او...
دین من بهتر است یا او...
امشـب قـراره کـه ، بـا خاطـرات تـو

بـازم بشینمـو ، بـاز درد و دل کنــم
با کاغـــذای شعــر ، صبــح و ببینمـــو
غــرق خـودم بشـم ، بـا قطـره هـای اشـک
رو کاغـــذای خیــس
ایـن بیـت آخـر امـا همیشه شعـر پایان قصـه نیست ...
هیچ چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام میشود
کوهستانهایی که قیام کردهاند
تا آمدنت را پیش از همگان ببینند.
اقیانوسها که کف بر لب میغرند و
به جویبار تو راهی ندارند.
باد و هوا که در اندیشهاند
چرا انسان نیستند تا با تو سخن بگویند
و تو سوسن خاموش!
همه چیزت را در ظرفی گذاشته
به من دادهای
تا بین واژگان گرسنه قسمت کنم
همه چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام میشود
جز نامم.
تنهام که میذاری دلگیرو بی رویام
ساکت تر از دیوار خیره به ساعت هام
تنهام که میذاری از خونه میترسم
شب میشکفه توی چشمای بی حسم
نیستی که گُم میشم تو حسرتی مبهم
کی باورش میشه از تو نمیرنجم
تو میری و بغضی میلغزه رو فردام
تابلوی نقاشیت میسوزه تو دستام
بی تو یه بازیچه رو دست تقدیرم
پر میکشم اما آروم نمیگیرم
پُر شده تقویمم از فصل تنهایی
دستتاتو کم دارم کجای دنیایی
نیستی که گُم میشم تو حسرتی مبهم
کی باورش میشه از تو نمیرنجم
تو میری و بغضی میلغزه رو فردام
تابلوی نقاشیت میسوزه تو دستام
یا رب مرا یاری بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود ، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانه ای ، چابکتر از پروانه ای
رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم
غریبه در حال عبور از جاده ای بی انتها بود
و زیر لب با خود می گفت :
جاده ی بیچاره
تو هیچوقت معنای عشق را نخواهی فهمید
و جاده در دل خود می گفت :
لعنت به این عشق
سال هاست که با التماس زیر پای تو افتاده ام
و برای برگشتت جاده شدم ولی تو هرگز نفهمیدی
سلام دوست عزیز
خوش اومدین
نبودین؟
سلام و تشکر دوست عزیز