بازهم نشسته ایم رو به روی هم ، در سکوت
این بار سر به زیر نینداخته ام سر بلند ،
من هم زل زده ام به تو ، چشم در چشم هم ،
تو با نگاهت به من می گویی من با تو چه کنم ؟!
من هم با نگاهم جواب می دهم
با این "من" من چه کنم ؟!
دیگر نگاهم را نمی دزدم ،
خودم را به دوش کشیده ام آورده ام تا رو به روی تو ،
انداخته ام رو به رویت ، با سکوتم که تحویل بگیر
این "من" مانده روی دستانم را ،
من شاکی ام از خودم..
از این "من"
حالا این تو و این "من" مانده روی دست های من
حسین اسکندری
دیگرنیامدنهایت را هم دوست دارم...
مثل آن آمدن ناگهانیت...
نمیدانی ...
آن لحظه های انتظار چه دلهرهی شیرینی مرا درآغوشش میکشد
چقدر وسوسهی رویاهای دزدکی دیدنت...
از پشت این ماس ماسک مجازی...
آن لحظهها را دوست تر دارم مثل یک بوسه طولانیست...
نگرانم نباش به نیامدنهایت برس من اینجا...
من اینجا...
بایادت ...
با رویای آمدنت...
عالمی برای خودم ساخته ام...
که تو درآنجا ...
در آنسوی تمام دلواپسیهایم
در آغوش هیچ نگاهی پیدایش نمیکنی...
سلام و تشکر از حضورتون
عجب دنیایی ست
چرب زبانها از عاقلان ارزشمند ترند...!!!!!!
صـدایـت کـه کـردم ... جـانـم گـفـتی !
مـانـده ام بـا ایـن
صـد سـالـی کـه بـه عـمرم
اضـافه شـد
چـه کـنـم ...
نها مانده ام در روزگاری که شیرینی نیست تا برایش فرهاد شوم ،
همه تلخند ...:((((((
دلم که تنگـــ می شود
دستــ به دامان پنجره ها می شوم
دلم که تنگـــ می شود
بوے خاک باران خورده به دادم می رسد
خاک باران خورده
برگهاے خیس
خداے مهربان
تنهایی که فشار می آورد
همه نیست می شوند
آپم با 2 پست از فعالیت های گروه ارکستر و کر آدالان
اجرا:
24 و 25 دی ماه
فرهنگسرای ارسباران
بیاعتمادم

به دستهایم
از دستهایت که بیرونشان میکشم
به تبانیشان
با گلویم
که نامت از آن گذشته
به خودم
که در خواب
ادامهات میدهم
در خواب
میبینمت
....
ازان پس که بسیار بردیم رنج
به رنج اندرون گرد کردیم گنج
شما را همان رنج پیشست و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز
چنین است کردار گردان سپهر
گهی درد پیش آرَدَت ، گاه مهر
گهی بخت گردد چو اسپی شموس
به نُعم اندرون زُفتی آردت و بؤس ( نعم: نرمی بؤس : درشتی)
بدان ای پسر کاین سرای فریب
ندارد ترا شادمان بینهیب
نگهدار تن باش و آن خرد
چو خواهی که روزت به بد نگذرد
بدان کوش تا دور باشی ز خشم
به مردی به خواب از گنهکار چشم
چو خشم آوری هم پشیمان شوی
به پوزش نگهبان درمان شوی
به فردا ممان کار امروز را
بر تخت منشان بدآموز را
مجوی از دل عامیان راستی
که از جستوجو آیدت کاستی
وزیشان ترا گر بد آید خبر
تو مشنو ز بدگوی و انده مخور
نه خسروپرست و نه یزدانپرست
اگر پای گیری سر آید به دست
بترس از بد مردم بدنهان
که بر بدنهان تنگ گردد جهان
سخن هیچ مگشای با رازدار
که او را بود نیز انباز و یار
سخن بشنو و بهترین یادگیر
نگر تا کدام آیدت دلپذیر
سخن پیش فرهنگیان سخته گوی
گه می نوازنده و تازهروی
مکن خوار خواهنده درویش را
بر تخت منشان بداندیش را
هرانکس که پوزش کند بر گناه
تو بپذیر و کین گذشته مخواه
همه داده ده باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار
چو دشمن بترسد شود چاپلوس
تو لشکر بیارای و بربند کوس
به جنگ آنگهی شو که دشمن ز جنگ
بپرهیزد و سست گردد به ننگ
وگر آشتی جوید و راستی
نبینی به دلش اندرون کاستی
ازو باژ بستان و کینه مجوی
چنین دار نزدیک او آبروی
چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی
تو پند پدر همچنین یاددار
به نیکی گرای و بدی باد دار
همی خواهم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که باشد ز هر بد نگهدارتان
همه نیک نامی بود یارتان
ز یزدان و از ما بر آن کس درود
که تارش خرد باشد و داد پود
نیارد شکست اندرین عهد من
نکوشد که حنظل کند شهد من
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپرسم
حضرت محمد(ص) : برترین نوع ایمان آن است که بدانى هر جا هستى خدا با توست
ولادت رسول اکرم (ص) و میلاد گل بوستان نبوى ،وام دار شیعه علوى ،امام جعفر صادق(ع)مبارک باد.
سلام و ممنونم از شما
از برگ برگ دفتر من پرت می شوند
معشوق های خسته ی پایان گرفته ام
یلدای چشم های تو را گریه میکنند
موهای رنگ و بوی زمستان گرفته ام !
هی غریبه
دلم بوسه ای میخواهد
که از فشارش چشمانم سیاهی رود
چقدر این سرگیجه ای که از
مستی عشق میرسد را دوست دارم.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود:
میآمد، میرفت.
میآمد، میرفت.
و من روی شنهای روشن بیابان
تصویر خواب کوتاهم را میکشیدم،
خوابی که گرمی دوزخ را نوشیده بود
و در هوایش زندگیام آب شد.
خوابی که چون پایان یافت
من به پایان خودم رسیدم.
من تصویر خوابم را میکشیدم
و چشمانم نوسان لنگر ساعت را در بهت خودش گم کرده بود.
چهگونه میشد در رگهای بیفضای این تصویر
همه گرمی خواب دوشین را ریخت؟
تصویرم را کشیدم
چیزی گم شده بود.
روی خودم خم شد:
حفرهٔی در هستی من دهان گشود.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود
و من کنار تصویر زنده خوابم بودم.
تصویری که رگهایش در ابدیت میتپید
و ریشه نگاهم در تار و پودش میسوخت.
اینبار
هنگامی که سایه لنگر ساعت
از روی تصویر جان گرفته من گذشت
بر شنهای روشن بیابان چیزی نبود.
فریاد زدم:
تصویر را باز ده!
و صدایم چون مشتی غبار فرو نشست.
سایه دراز لنگر ساعت
روی بیابان بیپایان در نوسان بود:
میآمد، میرفت.
میآمد، میرفت.
و نگاه انسانی به دنبالش میدوید.
باغ ما در طرف سایه دانایی بود.
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید ، قوسی از دایره سبز سعادت بود.
میوه کال خدا را آن روز ، می جویدم در خواب.
آب بی فلسفه می خوردم.
توت بی دانش می چیدم.
تا اناری ترکی برمیداشت، دست فواره خواهش می شد.
تا چلویی می خواند، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت.
فکر ،بازی می کرد.
زندگی چیزی بود ، مثل یک بارش عید، یک چنار پر سار.
زندگی در آن وقت ، صفی از نور و عروسک بود،
یک بغل آزادی بود.
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
طفل ، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه سنجاقک ها.
بار خود را بستم ، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون دلم از غربت سنجاقک پر.
من به مهمانی دنیا رفتم:
من به دشت اندوه،
من به باغ عرفان،
من به ایوان چراغانی دانش رفتم.
رفتم از پله مذهب بالا.
تا ته کوچه شک ،
تا هوای خنک استغنا،
تا شب خیس محبت رفتم.
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق.
رفتم، رفتم تا زن،
تا چراغ لذت،
تا سکوت خواهش،
تا صدای پر تنهایی.
چیزهایی دیدم در روی زمین:
کودکی دیم، ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن، روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن ، عشق می رفت به بام ملکوت.
من زنی را دیدم ، نور در هاون می کوفت.
ظهر در سفره آنان نان بود ، سبزی بود...
عشق همچون آب ، “زلال” است
همچون رود ، “جاریست “
و همانند جوی راه خویش را از دل سختترین سنگها پیدا خواهد کرد .
عشق دلیل نمی خواهد که خود دلیل است .
می بارد ، می شوید .
“آمدنش”، نه به اراده توست
و “رفتنش” ؛ محال است .
شیاری بر وجودت می گذارد ؛ “عمیق”
اگر آمد و جاری نشدی ، اگر بارید و خیس نشدی ، اگر رفتی و تمام شد ! حتی خطی بر وجودت نگذاشت ،
بگذار و بگذر ! که این عشق نیست .
عشق تنهایت نمی گذارد ، در لحظه لحظه های وجودت جاریست .
“عمیق” است ، “شدید” است ، تا اوج رویایت می برد .
رهایت نمی کند .
می ترسی از “نفوذش” ، می گریزی از “عمقش”،
و شیرین است ، لحظاتی که می دانی :
” در نگاه او ، تو بهترینی
و در تمام لحظات او جاری هستی”.
و به یاد بسپار :
“در تمام هستی ، همیشه تاریخ ، هر عاشقی ، سعادت معشوق را می طلبد ؛ حتی با نثار جان خویش ،
و این ، “شهادت” است”.
و همیشه بدان : عشق “سرمایه” نیست ؛ “سعادت” است ...
گاهی
اگر دعایت مستجاب نشد
برو گوشه ای بشین ...
زانو هایت را بغل بگیر
و یک دل سیر گریه کن ...
شاید لازم باشد میان گریه هایت بگویی:
اَللّهُمَّ اغْفِرْلىَ الذُّنُوبَ الَّتى تَحْبِسُ الدُّعاَّءَ
خدایا ببخش آن گناهم را که دعایم را حبس کرده است
انارهای باغچه رسیدهاند

ترکخورده و رها ، میان دستان سرد باد!
با سبد مهر بیا و تمام دانههای سرمازده و تبدار را بچین!
سلام دوست خوبم
هفته شادی داشته باشی
هر کجای از این زمین پهناوری خوش باشی
سلام و روز شما هم بخیر
صید افتاده به خونم
تو چه سان می گذری غافل از اندوه درونم ؟
بی من از کوچه گذر کردی و رفتی!
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
سلام دوست عزیز بختتون به سفیدی برف[گل][گل]
سلام و ممنونم
سلام وعرض ارادت

اولین روز زمستانتون بخیر دوست گرامی ....
دلتون گرم ولبتون خندون
سلام و تشکر

روز شما هم بخیر
قشنگ بود.
لطف دارید
بوی یلدا را میشنوی؟انتهای خیابان آذر ...
باز هم قرار عاشقانه پاییز و زمستان ...
قراری طولانی به بلندای یک شب....
شب عشق بازی برگ و برف...
پاییز چمدان به دست ایستاده ....
عزم رفتن دارد....
آسمان بغض میکند ...
میبارد...
خدا هم میداند عروس فصل ها چقدر دوست داشتنیست ..
دقیقه ای بیشتر مهلت ماندن میدهد ....
آخرین نگاه بارانی اش را به درختان عریان میدوزد ..
دستی تکان میدهد ......
قدمی برمیدارد سنگین و سرد
کاسه ای آب میریزم پشت پای پاییز... و....تمام میشود ...
"پاییز" ای آبستن روزهای عاشقی ...
رفتنت به خیر ..سفرت بی خطر
+ یلدا مبارک
سلام و یلدای شما هم مبارک
عاشق که باشی شعر شورِ دیگری دارد
لیلی و مجنون قصهی شیرینتری دارد
دیوان حافظ را شبی صد دفعه میبوسی
هر دفعه از آن دفعه فالِ بهتری دارد
حتی سؤالاتِ کتابِ تستِ کنکورت
- عاشق که باشی - بیتهای محشری دارد
با خواندن بعضی غزلها تازه میفهمی
هر شاعری در سینهاش پیغمبری دارد
حرفِ دلت را با غزل حالی کنی سخت است
شاعر که باشی عشق زجر دیگری دارد
جمعه که خیس باشد...
:گل

دل آدم برای هزار و یک نفر می گیرد...
آن هزار نفر را می شود کاری کرد...
آن یک نفر اما
کار خودش را می کند....
اغاز امامت حضرت مهدی (عج)به شما خانواده محترم مبارک
برای سلامتیش صلوات
سلام دوست خوبم یلداتون هم پیشاپیش مبارک ومیمون
الهم صلی علی محمد و آل محمد

سلام و یلدای شما هم مبارک
ب کلبه شعرم دعوتی
دیدی ای حافظ که کنعان دلم بی ماه شد


عاقبت با عشق و غم کوه امیدم آب شد
گفته بودی یوسف گمگشته باز آید ولی
یوسف من تا قیامت همنشین چاه شد
سلام دوست خوبم
هفته شادی را ارزومندممممممممم
سلام و روزتون بخیر
چند پرسی ز من چیستم من
نیـستم نیـستم نیـستم من
مرا دیگر نمانده راه چاره
به جز بوسیدنت ای ماه پاره
نه تنها ماه بر تو میبرد رشک
شده محو جمالت صد ستاره
گلا زخم دل غم دیده ما
ز خار ساقه تو یادگاره
مرنجان این دلم کاین دل ز هجرت
شده چون برگ خشکی پاره پاره
هماره منتظر آنم که شاید
ببینم روی ماهت را دوباره
سلام.عالی بود.خیلی با این شعر ارتباط برقرار کردم... .
ممنون از بازدید «اشعار».
وب سایت اشعار
Www.ASHAR.blog.ir
سلام و تشکر از لطفتون دوست گرامی
قسم به دلهای خستة خسته دلان قسم به قلب شکستة خسته دلان
به آه برلب نشستة خسته دلان
کـه مــن در ایـن سینــه جـزغمی آشنـا به دل همزبان ندارم
از او جــــدا مــــانــــدهام در ایــن رهگـذر ز یــارم نشان ندارم
ببیــــن بـــــه شـــام بـــیستـــارهام نکــرده چــارهام ، نگـاه چـارهســازی
نـخــــوانــــده بــــا نـــوای خستـــهام نــی شکستــهام ، نــوای دلنـــوازی
ز حســرتم آه بـیثـمــــر بــرلب تــا کـی یـــــــارب تــــا کــی
به خلوتم شام بیسحر یـــارب تــا کـی امشـــب تــــا کــی
شنیــــدهای تــــــرانــــــة حــزینـــــم بـــــه نیمــــهشـــب کلـام آتشینـــم
ز حســرتم آه بـیثـمــــر بــرلب تــا کـی یـــــــارب تــــا کــی
چــهکنـم ، چــهکنـم ...... چــهکنـم ، چــهکنـم
ببیـــن بـــــه شـــام بـــیستـــارهام نکــرده چــارهام ، نگـاه چـارهســازی
نـخـــوانــــده بــــا نـــوای خستـــهام نــی شکستــهام ، نــوای دلنـــوازی
قولها.. "بی اعتبار"
حرفها.."ناخالص"
عشقها.."پوشالی"
محبتها.."قلابی"
خوبیها.."تظاهر"
دیدارها.."تفاخر"
صورتها.."پر رنگ"
سیرتها.." بی رنگ"
شعارها.."بدون عمل"
قضاوتها.."بدون عدل"
و. . . . .
در کدامین نقطه از انسانیت ایستاده ایم ؟؟؟
یادش بخیر ، روزی دروغگو دشمن
خدابود . . .
بعضی وقتا مجبوری...
تو فضای بغضت بخندی..
دلت بگیره ولی دلگیری نکنی..
شاکی بشی ولی شکایت نکنی...
گریه کنی اما نذاری اشکات پیدا شن...
خیلی چیزارو ببینی ولی ندیدش بگیری...
خیلی ها دلتو بشکن و تو فقط سکوت کنی..
به قول بهروز وثوقی:
ﺍﮔﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺎﺷﻪ ﻣﻦ ﺍﻭﻧﯽ ﺑﺸﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﮕﯽ، ﺩﯾﮕﻪ ﻣــﻦ ، ﻣــﻦ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! من همینی ام که میبینی !!
ﻣﻐــﺎﺯﻩ ﮐـﻪ ﻧﯿﺴــﺖ ﺩﮐــﻮﺭ ﺑﭽﯿﻨــﻢ ﺑــﺮﺍت!!!!
من نه "ﺁﺭﺯﻭﯼِ " ﮐـﺴـﯽ ﻫﺴﺘم ﻭ ﻧـﻪ ﺁﻭﯾﺰﻭﻥِ "
ﻣﺎ ﺍﮔــﺮﻡ ﻇـﺎﻫــﺮﻣـﻮﻥ ﺑــﻪ ﻗـﺸﻨـﮕــﻲ ِ ﺧـﯿـﻠﻴــﺎ ﻧﻴــﺴﺖ ﭘﻴـﺶ ﺧــــﻮﺩﻣﻮﻥ ﺧــﻮﺷﺤــﺎﻟﻴـــــــﻢ ﮐـﻪ ﺑــﺎﻃـﻨﻤـــﻮ ﺍﺯ ﺧـﯿـﻠـﻴـﺎ ﻗـﺸﻨـــﮕﺘـــــﺮﻩ ...
ﺻــــﺎﺩﻗـــﺎﻧــﻩ ﺑـــﺪ ﺑــــﺎﺵ !!!
""" ﺍﻣــــــــﺎ """ با دروغ و ظاهر ﺍﺩﺍﻯ ﺧــــﻮﺑــــﺎ ﺭﻭ ﺩﺭ ﻧـــــﻴار
گریبان

گلو میگیرد
هوای تو
نفس هایم
میمیرد مدام
به زمین میزند قلم مویش را

خاطراتت را شستشو میدهد
بگذار پاییز را در چشم های تو بریزد
تا نگاهت
در آغوش بگیرد تنهاییم را
این "من" مانده روی دستانم را ،

من شاکی ام از خودم..
سلام وعرض ادب دوست گرانقدر
چه شعر زیبایی بود
ممنونم از لطف حضورتون .
پاینده باشید وبرقرار
سلام و تشکر از محبتتون