مهم نیست
چگونه
دوستت داشته باشم
مهم
این است که یادت را
در
عمق قلبم
چون
گنجینه ای دور از چشم دیگران
پنهان
کنم
مهم
این است که چگونه
پنهان
ات کنم
که
هیچ کس پیدایت نکند
تنها
چیزی که در این دنیا دارم
تو
هستی ومن
تو
را از قلب ام جدا نمی کنم
همین
کافی ست که دستانت
مال
من باشد
به
دنیا ثابت خواهم کرد
که
تو را داشتن می ارزدبه داشتن تموم دنیا
لیلا صابری منش
شهریار » گزیدهٔ غزلیات
زمستان پوستین افزود بر تن کدخدایان را
ولیکن پوست خواهد کند ما یک لا قبایان را
ره ماتم سرای ما ندانم از که می پرسد
زمستانی که نشناسد در دولت سرایان را
به دوش از برف بالاپوش خز ارباب می آید
که لرزاند تن عریان بی برگ و نوایان را
به کاخ ظلم باران هم که آید سر فرود آرد
ولیکن خانه بر سر کوفتن داند گدایان را
طبیب بی مروت کی به بالین فقیر آید
که کس در بند درمان نیست درد بی دوایان را
به تلخی جان سپردن در صفای اشک خود بهتر
که حاجت بردن ای آزاده مرد این بی صفایان را
به هر کس مشکلی بردیم و از کس مشکلی نگشود
کجا بستند یا رب دست آن مشکل گشایان را
نقاب آشنا بستند کز بیگانگان رستیم
چو بازی ختم شد بیگانه دیدیم آشنایان را
به هر فرمان آتش عالمی در خاک و خون غلطید
خدا ویران گذارد کاخ این فرمانروایان را
به کام محتکر روزی مردم دیدم وگفتم
که روزی سفره خواهدشد شکم این اژدهایان را
به عزت چون نبخشیدی به ذلت می ستانندت
چرا عاقل نیندیشد هم از آغاز پایان را
حریفی با تمسخر گفت زاری شهریارا بس
که میگیرند در شهر و دیار ما گدایان را
شهریار » گزیدهٔ غزلیات
بیداد رفت لاله بر باد رفته را
یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لاله ای که از دل این خاکدان دمید
نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمی شود
باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود
آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب
آورده ام به دیده گهرهای سفته را
ای کاش ناله های چو من بلبلی حزین
بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست
تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
یارب چها به سینه این خاکدان در است
کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک
چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر
تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار
در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
شهریار » گزیدهٔ غزلیات
شب به هم درشکند زلف چلیپائی را
صبحدم سردهد انفاس مسیحائی را
گر از آن طور تجلی به چراغی برسی
موسی دل طلب و سینه سینائی را
گر به آئینه سیماب سحر رشک بری
اشک سیمین طلبی آینه سیمائی را
رنگ رؤیا زده ام بر افق دیده و دل
تا تماشا کنم آن شاهد رؤیائی را
از نسیم سحر آموختم و شعله شمع
رسم شوریدگی و شیوه شیدائی را
جان چه باشد که به بازار تو آرد عاشق
قیمت ارزان نکنی گوهر زیبائی را
طوطیم گوئی از آن قند لب آموخت سخن
که به دل آب کند شکر گویائی را
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی
بار پیری شکند پشت شکیبائی را
شب به مهتاب رخت بلبل و پروانه وگل
شمع بزم چمنند انجمن آرائی را
صبح سرمی کشد از پشت درختان خورشید
تا تماشا کند این بزم تماشائی را
جمع کن لشکر توفیق که تسخیر کنی
شهریارا قرق عزلت و تنهائی را
شهریار » گزیدهٔ غزلیات
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را
نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم
به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گم کرده رامانم
که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی
چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی
که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمی گوئی الا ای همزبان دل
خدایا با که گویم شکوه بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو که چون برگ خزان دیده
به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان
خدا را بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن
که از آب بقا جویند عمر جاودانی را
شهریار » گزیدهٔ غزلیات
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
.............................................................
یک روز میان تلنگر نگاهت
تو را از خودت قرض می گیرم
کنار خودم می نشانم
و یک عمر
با نگاهت درگیر می شوم
یک روز میان این عصرهای خسته
میهمان دلم می شوی
من برایت چای می ریزم
و تو لبخندهایت را توی دلم می ریزی...
راستی بگو
حال عصرهای دلت خوب است!؟
"مریم پورقلی"
یک جفت کفش
چند جفت جوراب با رنگ های نارنجی و بنفش
یک جفت گوشواره ی آبی
یک جفت ...
کشتی نوح است
این چمدان که تو می بندی !
بعد
صدای در
از پیراهنم گذشت
از سینه ام گذشت
از دیوار اتاقم گذشت
از محله های قدیمی گذشت
و کودکی ام را غمگین کرد.
کودک بلند شد
و قایق کاغذی اش را بر آب انداخت
او جفت را نمی فهمید
تنها سوار شد
آب ها به آینده می رفتند.
همین جا دست بردم به شعر
و زمان را
مثل نخی نازک
بیرون کشیدم از آن
دانه های تسبیح ریختند :
8888888888888888888888888888888888888
کس چون تو طریق که پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
زین پیش دلاورا کسی چون تو شگفت
حیثیت مرگ را به بازی نگرفت
33333333333333333333333333
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات
عشقت آتش ز جان برانگیزد
رستخیز از جهان برانگیزد
باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد
خیل عشقت به جان فرود آید
سیل خون از میان برانگیزد
تا قیامت غلام آن عشقم
که قیامت ز جان برانگیزد
از برونم زبان فرو بندد
وز درونم فغان برانگیزد
تب نهانی است از غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد
ناله پیدا از آن کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد
شحنهٔ وصل کو که هجران را
از سرم یک زمان برانگیزد
هجر بر سر موکل است مرا
از سرم گرد از آن برانگیزد
آه خاقانی از تف عشقت
آتش از آسمان برانگیزد
چون حدیثی کند دل از دهنت
باد آتش فشان برانگیزد
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات
عشقت آتش ز جان برانگیزد
رستخیز از جهان برانگیزد
باد سودات بگذرد بر دل
زمهریر از روان برانگیزد
خیل عشقت به جان فرود آید
سیل خون از میان برانگیزد
تا قیامت غلام آن عشقم
که قیامت ز جان برانگیزد
از برونم زبان فرو بندد
وز درونم فغان برانگیزد
تب نهانی است از غم تو مرا
لرزه از استخوان برانگیزد
ناله پیدا از آن کنم که غمت
تب عشق از نهان برانگیزد
شحنهٔ وصل کو که هجران را
از سرم یک زمان برانگیزد
هجر بر سر موکل است مرا
از سرم گرد از آن برانگیزد
آه خاقانی از تف عشقت
آتش از آسمان برانگیزد
چون حدیثی کند دل از دهنت
باد آتش فشان برانگیزد
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات
پیش لب تو حلقه به گوشم بنفشهوار
لبها بنفشه رنگ ز تبهای بیقرار
زان خط و لب که هر دو بنفشه به شکرند
وقت بنفشه دارم سودای بیشمار
من چون بنفشه بر سر زانو نهاده سر
زانو بنفشه رنگتر از لب هزار بار
همچون بنفشه کز تف آتش بریخت خوی
زان زلف چون بنفشه دل من بسوخت زار
سودا برد بنفشه و شکر چرا مرا
زان شکر و بنفشه به سودار رسید کار
از بس که غم خورم ز سپهر بنفشه رنگ
خاقانی بنفشه دلم خواند روزگار
بازار دل بنفشه صفت تحفهای کنم
تا دستهٔ بنفشه نهم پیش شهریار
سلطان اعظم آنکه به تیغ بنفشهفام
اندر دل مخالف دین شد بنفشه کار
تیغ بنفشه گونش برد شاخ شر چنانک
بیخ بنفشه، بوی دهان شرابخوار
گر پیش ما به بوی بنفشه برد نمک
تیغش نمک تن است به رنگی بنفشهوار
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات
پیش صبا نثار کنم جان شکوفهوار
کو عقد عنبرین که شکوفه کند نثار
ای مرد با شکوفه چه سازم طریق انس
این بس مرا که دیدهٔ من شد شکوفهبار
جانم شکوفهوار شکافان شد از هوس
چون حجلهٔ شکوفه برانداخت نوبهار
هر شب که پر شکوفه شود روی آسمان
در چشم من شکوفهوش آید خیال یار
شاخ شکوفهدار امیدم شکسته شد
چون از شکوفه قبهٔ نو بست شاخسار
کو آن شکوفهٔ طرب و میوهٔ دلم
اکنون که پر طلسم شکوفه است میوهدار
چون زان شکوفه عارض امید به نبود
امید من بمرد به طفلی شکوفهوار
هست از شکوفه نغزتر و شوخ دیدهتر
خاقانی از شکوفه امید بهی مدار
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات
دل پردهٔ عشق توست برگیر
جان تحفهٔ وصل توست بپذیر
تن هم سگ کوی توست دانی
دانم که نیرزدت به زنجیر
گفتی که بجوی تا بیابی
جستیم و نیافتیم تدبیر
در کار دلی که گمره توست
تقصیر نمیکنی ز تقصیر
تیری ز قضای بد سبق کرد
آمد دل من بخست بر خیر
آن تیر ز شست توست زیرا
نام تو نوشته بود بر تیر
خاقانی اگرچه هیچ کس نیست
هم هیچ مگو به هیچ برگیر
خاقانی » دیوان اشعار » غزلیات
در خوشاب را لبت سخت خوش آب میدهد
نرگس مست را خطت خوب سراب میدهد
رشوه به چشم مست تو نرگس تازه میبرد
باژ به زلف شست تو عنبر ناب میدهد
دیده پرآب کردهای رو که به دست غمزهات
هندوی دیده تیغ را بهر تو آب میدهد
طرفهتر آنکه طرهات سر ز خطت همی کشد
پس به تکلف اندرو حسن تو تاب میدهد
ور ز خطت برون نهم پای ز بهر گردنم
همسر زلف سرکشت تاب طناب میدهد
بر سر کوی حسن تو پای دلم شکسته شد
تا چو درنگ میکند جان به شتاب میدهد
دلـم را ب دریــا زدم
آب شـد
خـودش را بـغـل کـرد و
بـی تـاب شـد
ب دنـبـال چـشـم سـیـاه تـو بـود
گـرفـتـار بـازی گـرداب شـد...
سـلام مـهـتـاب جـان ســال نــو مــبارک...
سلام ادنا جان سال نو شما هم مبارک
به چه می اندیشی ؟!
نگرانی بیجاست
عشق اینجا و خدا هم اینجاست
لحظه ها را دریاب
زندگی در فردا نه، همین امروز است
راه ها منتظرند
تا تو هر جا که بخواهی برسی
لحظه ها را دریاب
پای در راه گذار
راز هستی این است
سلام
سلام
موی تو لشگری ست برای ستمگریت
پیداست موی مشکی ات از زیر روسریت
محصول قرن چندم هجری ست قامتت
شاعر شده ست رودکی از لهجه ی دریت
می داد طعمِ چند تمشکِ رسیده را
لب هام در برابرِ انگورِ عسکریت
وقتِ تنت در آب، نمی شد تمیز داد
نوعِ تو را از آن بدنِ آدمی- پریت
دریا پُر است از آبزیانی شکسته دل
که معترض شدند به طرزِ شناگریت
در کوچه راه می روی و باد می وزد
این نکته کافی است در اثبات دلبریت
هر تارِ موی تو غزلی عاشقانه است
دیگر رسیده تا کمر این شعرِ آخریت
گونه هایت دو راه ِ بی برگشت چشم هایت دو برکه ی دورند
وسط چشم هایت انگاری مردمک ها دو حبّه انگورند
طرح موهای قهوه ای رنگت کشف یک فرشباف تبریزی ست
نقش برجسته های گیسویت چند سوغاتی از نشابورند
چشمی و دیدنت نمی آید لب و خندیدنت نمی آید
شاخه ام، چیدنت نمی آید... لحظه هایت چقدر مغرورند
دائم الخمرهای بیچاره به شکرخنده هات معتادند
بت پرستان ِ بخت برگشته به پرستیدن تو مجبورند
قصدم از ماه، روی ماهت نیست شب که خطّ لب سیاهت نیست
شعرهایم بدون تقصیرند حرف هایم بدون منظورند
به هوا پرت کن قبایت را باز کن بال ِ دکمه هایت را
سیب های سفید ِ لبنانی در سبدهای میوه محصورند
هر صبح،
پلکهایت،
فصل جدیدی از زندگی را ورق می زند،
سطر اول همیشه این است:
“خدا همیشه با ماست”
پس بخوانش با لبخند…!
██(♥)██(♥)██(♥)██(♥)██(♥)██(♥)██(♥)██(♥)
█
█ بـه فـقـر احسـاس ِ” انـسـ(♥)ـانیّـت ” دچـار شدیـمـ
█
█ نـسـ(♥)ــلی که دردش را
█
█ کیـبــ(♥)ــوردها
█
█ پیـــ(♥)ــامک ها
█
█ و تـلفـــ(♥)ـــن هـــای پـی در پـی مـی فهمـــنـد
█
██(♥)██(♥)██(♥)██(♥)██(♥)██(♥)██(♥)██.
موی تو لشگری ست برای ستمگریت
پیداست موی مشکی ات از زیر روسریت
محصول قرن چندم هجری ست قامتت
شاعر شده ست رودکی از لهجه ی دریت
می داد طعمِ چند تمشکِ رسیده را
لب هام در برابرِ انگورِ عسکریت
وقتِ تنت در آب، نمی شد تمیز داد
نوعِ تو را از آن بدنِ آدمی- پریت
دریا پُر است از آبزیانی شکسته دل
که معترض شدند به طرزِ شناگریت
در کوچه راه می روی و باد می وزد
این نکته کافی است در اثبات دلبریت
هر تارِ موی تو غزلی عاشقانه است
دیگر رسیده تا کمر این شعرِ آخریت
____________$$$$$


___$$_________$$$
__$$$$_______$$$___$$$$$
_$$$$$$_____$$$___$$$$$$$
$$$_$$$$___$$$__$$$$____$
$____$$$$_$$$$_$$$
_______$$-$$$$$-$$----$$$$$
____$$$$$$$$$$$$_$$$$_$$$$$
___$$$$$$$$$$$$$$$$$_____$$$
__$$$__$$$$$$$$$$$$________$
_$$___$$$$$$$$$$$$$$$$$
$$___$$$$_$$$_$$$__$$$$$
$___$$$$___$$__$$$$___$$$
____$$$_____$$___$$$____$$
____$$______$$$___$$$____$
____$$_______$$____$$$
____$________$$$____$$
____ _________$$$____$
_____________$$$
_____________$$$
____________ $$$
____________$$$
___________$$$
_________$$$$$
________$$$$$
سلامدوست خوبم مهتاب جان
هفته شاد وزیبایی داشته باشید
سلام و تشکر دوست عزیز
تو را دل برگزید و کار دل شک برنمی دارد
که این دیوانه هرگز سنگ کوچک برنمی دارد
تو در رویای پروازی ولی گویا نمی دانی
نخ کوتاه دست از بادبادک برنمی دارد
برای دیدن تو آسمان خم می شود اما
برای من کلاهش را مترسک برنمی دارد
اگر با خنده هایت بشکنی گاهی سکوتش را
اتاقم را صدای جیرجیرک برنمی دارد
بیا بگذار سر بر شانه های خسته ام یک بار
اگر با اشک من پیراهنت لک برنمی دارد
$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
از اینجا رفتی و گفتی که خاطرخواه کم دارد
برای ذبح اسماعیل قربانگاه کم دارد
از این شهری که بعد از رفتنت انبار باروت است
برای دود و خاکسترشدن یک آه کم دارد
سحر خورشید با چشمان خون آلود می آید
ولی شب های بندر آسمانش ماه کم دارد
گرفته زندگی ما را به بازی تازه فهمیدیم
که این شطرنج بعد از رفتنت یک شاه کم دارد
نمی خواهی کمی روشن کنی تکلیف دنیا را؟
صراط المستقیم ات چندتا گمراه کم دارد
هزاران بار گفتم بعد از این یادش نمی افتم
گمان می کردم این صحرای سوزان چاه کم دارد
برای عبرت دل داغ کردم پشت دستم را
تو هم فهمیده ای این توبه بسم ا... کم دارد
تا از دیار هستی در نیستی خزیدیم
از هر چه غیر دلبر از جان و دل بریدیم
با کاروان بگوییداز راه کعبه بر گرد
ما یار را به مستی بیرون خانه دیدیم
لبّیک از چه گویید ای رهروان غافل
لبّیک او به خلوت از جام می شنیدیم
تا چند در حجابید ای صوفیان غافل
ما پرده خودی را در نیستی دریدیم
ای پرده دارکعبه بردار پرده از پیش
کز روی کعبه دل ما پرد ه را کشیدیم
ساقی بریز باده در ساغر حریفان
ما طعم باده عشق از دست او چشیدیم
روح الله خمینی ( ره )
نسیم عطر شبهایت را میفهمم
عطر دل انگیز گیسوانت را میفهمم
هوایی شده این دل زار و پریشانم
عطر خوش خلوت آغوشت را میفهمم
می نوشم باده ی نابت را تا سحرگه
برده هوشم را در بالین تو میفهمم
ساغر چشمانت باده پیمایند و مست
پر میکنند ساغر دل را میفهمم
ساقی بیا غزلی مست بخوان و چنگی بزن
حوری بهشت رویای منی میفهمم
حکـــــــــــــــــــــایت من…
حکایت کسی بود که عاشق دریا بود اما قایقـــــــــــــــــــــی نداشت…
دلباخته سفر بود اما همسفـــــــــــــــــــــر نداشت…
حکایت کسی بود که زجر کشید اما ضجـــــــــــــــــــــه نزد…
زخم داشت اما ننالیـــــــــــــــــــــد…
گریه کرد اما اشک نریخـــــــــــــــــت…
حکایت من حکایت کسی بود کـــــــــــــــــــــه…
پر از فریاد بود اما سکوت کرد تا همه ی صداها را بشنـــــــــــــــــــــود…
شوب جـهان و جَنگ دنیـا به کنـار
بُحـران ندیدن تـو را من چه کـنم..؟!
تقــدیـــر انســــآن "پَــــرواز " است
حیــف است
زمیـــــــن گیــــر شود….
نیمکت باهم بودنمان تنهاست
من دل نشستن ندارم
تو دلیل نشستن باش...
رفیق شاید فردایی نباشه . . .
فقط خواستم بگم ،
مرسی بابت همه چیز . .
—–-—▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
—–-▒███████████▒
—▒████▒▒▒▒▒▒▒███▒
-▒████▒▒▒▒▒▒▒▒▒███▒……………….▒▒▒▒▒▒
-▒███▒▒▒▒▒███▒▒▒███▒…………..▒██████▒
-▒███▒▒▒▒██████▒▒███▒……….▒██▒▒▒▒██▒
—▒███▒▒▒███████▒▒██▒…….▒███▒▒█▒▒██▒
—–▒███▒▒████████▒██▒…▒███▒▒███▒▒██▒
——–▒██▒▒██████████▒▒███▒▒████▒▒██▒
———▒██▒▒██████████████▒████▒▒██▒
———-▒██▒▒█████████████████▒▒██▒
————▒██▒▒██████████████▒▒██▒
————–▒██▒▒████████████▒▒██▒
—————-▒██▒▒██████████▒▒██▒
—————–▒██▒▒████████▒▒██▒
——————-▒██▒▒██████▒▒██▒
———————▒██▒▒████▒▒██▒
———————-▒██▒▒███▒▒█▒
————————▒██▒▒█▒▒█▒
————————-▒██▒▒▒█▒
—————————▒██▒█▒
—————————♥♥♥♥♥♥
—————————-♥♥♥♥♥
——————————♥♥♥
—————————-—♥♥
ای آتش سودای تو خون کرده جگرها
بر باد شده در سر سودای تو سرها
در گلشن امید به شاخ شجر من
گلها نشکفند و برآمد نه ثمرها
ای در سر عشاق ز شور تو شغبها
وی در دل زهاد ز سوز تو اثرها
آلوده به خونابهٔ هجر تو روانها
پالوده ز اندیشهٔ وصل تو جگرها
وی مهرهٔ امید مرا زخم زمانه
در ششدر عشق تو فرو بسته گذرها
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها
خاقانی از آنگه که خبر یافت ز عشقت
از بیخبری او به جهان رفت خبرها
طبع تو دمساز نیست عاشق دلسوز را
خوی تو یاریگر است یار بدآموز را
دستخوش تو منم دست جفا برگشای
بر دل من برگمار تیر جگردوز را
از پی آن را که شب پردهٔ راز من است
خواهم کز دود دل پرده کنم روز را
لیک ز بیم رقیب وز پی نفی گمان
راه برون بستهام آه درون سوز را
دل چه شناسد که چیست قیمت سودای تو
قدر تو چه داند صدف در شبافروز را
گر اثر روی تو سوی گلستان رسد
باد صبا رد کند تحفهٔ نوروز را
تا دل خاقانی است از تو همی نگذرد
بو که درآرد به مهر آن دل کین توز را
خوش خوش خرامان میروی، ای شاه خوبان تا کجا
شمعی و پنهان میروی پروانه جویان تا کجا؟
ز انصاف خو واکردهای، ظلم آشکارا کردهای
خونریز دلها کردهای، خون کرده پنهان تا کجا؟
غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته
صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟
بر دل چو آتش میروی تیز آمدی کش میروی
درجوی جان خوش میروی ای آب حیوان تا کجا؟
طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده
بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟
دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب
تو شمع پیکر نیمشب دل دزدی اینسان تا کجا؟
هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی
نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟
گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را
حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟
خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو
ای گوشهٔ دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا
واقعا زیبا بود .
سلام و مرسی