تو این جایی
با همان چشم ها
همان دست ها
و درست با همان اسم
شاید این چیزی شبیه یک معجزه باشد اما،
من هنوز
چشم هایم را
به همان جاده ای دوخته ام
که تو را به دستش سپرده بودم
به بی ثباتی محکومم نکن
آن کسی که من بدرقه اش کرده بودم
هر گز باز نگشته است!
روزگار امانت دار خوبی نیست...
"مصطفی زاهدی"
چه ساده گمان داشتی


همیشه این جا
کنار این تلفن حضور دارم
فرسودگی مرا درنمی یابد
مرگ مرا به جا نمی آورد
و تو
می توانی پرسیدن حال و هوایم را
تا هر زمان به تعویق بیاندازی...
هوای خوبی است
همان هوای معروف دو نفره
همان دستهای به هم گره شده
راه بلند خاموش از ترانه صنعت و ازدهام
همان جاده طبیعی سر سبز کوهستان
که تا چشم کار می کند
فقط خدا هست
دستهایم را باز می کنم
یک نفس عمیق
وجودم پر می شود از محبت
چشمه از چشمهایم ذلال تر
برف تا زانو
زانو پر از حس رفتن بی هیچ خستگی
خدایا
برای رفتن به این لایتناهی
عبور از قنوت سبز
پرواز از درون
لازم است
یاریم کن ...
زندگی درپس خنده ویک گریه گذشت
روح من میرود در کنج دیوار به خواب
دل من باز گرفت از همه دلگیرم
تن خسته ؛تن مجروح در شب رویا ماند
آه از من چو ازناله سودا برخواست
قطر ه ی اشک چو باران برفت
از چشمم
کودکیم مانده ست در سر راه به حاجتمندی
...
سلام وعرض ارادت .
هفته خوبی رو براتون آرزومندم دوست گرانقدر
سلام و سپاس از حضورتون
دو مطلب در مورد سهراب+کلیپ گذاشتم تشریف بیارید بازدید کنید از طریق عنوان های صفحه اشعار و کلیک کردن بر روی آنها.
سلام بسیار زیبا بود
کاش وقت رفتن

دیوارهای این خانه را هم
در چمدانت جای میدادی
و گلدانهای پشت پنجره را
این جا همه چیز
بوی تو را دارد.
سلام.با دو مطلب جدید در صفحه منوی بالای سایت ام با نام: دست نوشته های من آپدیت کردم.منتظرم
سلام
ذهن ما مانند یک تلویزیون با صدها شبکه است؛
و این ما هستیم که تصمیم میگیریم روی کدام شبکه باشیم!
شبکه رنجش،
شبکه بخشش،
شبکه نفرت،
شبکه مهربانی
شبکه شادمانی،
شبکه برنامه تکراری دیروز!
تصمیم ما همان کنترل یا ریموت ماست.
ریموت کنترل مغزت را بدست کسی نسپار و
لحظاتت را با انتخاب بهترین شبکه ها زیبا کن...
دکمه های بسته را دوباره بسته ام

خسته ام دوباره از دوباره خسته ام
یک وجب عقب تر از منند بادها
روی ردّ پای آخرم نشسته ام
از خیال خودکشی و خواب خودکشی است
که طناب را به تختخواب بسته ام
بین مرگ و زندگی است اختلافشان
پای روی تخت و گردن شکسته ام
این زندگی غمزده غیر از قفسی نیست
تنها نفسی هست ولی هم نفسی نیست
این قدر نپرسید کجا رفت و کی آمد
اشعار پراکنده ی من مال کسی نیست
مریم حیدر زاده
ما کسی را نشناسیم که غم نشناسد
هست بیگانه ی ما هرکه الم نشناسد
یارب آنکس که زند تهمت شادی بر من
تا ابد کام دلش لذت غم نشناسد
عرفی شیرازی
کدام عشوه که در چشم پر خمار تو نیست؟
کدام فتنه که در زلف تابدار تو نیست؟
درون سینه ز داغ کهن نشان جستم
به هیچ گوشه ندیدم که یادگار تو نیست
هوای عشق چو کردی دلا به روز نخست
هزار بار بگفتم: مگن که کار تو نیست
دلا عنان ارادت به دست یار سپرد
درین مقام چو کاری به اختیار تو نیست
اگرچه در ره عشق تو خاک شد "شاهی"
هنوز بر دل آزرده اش غبار تو نیست
سلام.صبح شما هم بخیر
خیلی ممنون
سلام
تا دیده خیال من تو را به چشمم نشاند
اشکم تو را در بر گرفت و بر عذارم کشاند
سرمست روی تو لبم بوسه به رویت نشاند
در سینه سوزان من دل را توانی نماند
افتاد اشکم از لبم بر سینه ام چون رسید
خود رفت و رویای تو در کنج دل من بماند
آن شب به جز گرمی عشق تو در این تن نبود
آن شب دلم با نور تو ظلمت شب را براند
چون صبح از راه رسید تو رفته بودی و عشق
در جستجوی روی تو دل را به هر سو دواند
غزل رویای من(شرح یک شب ام) از سروده هایی برای دل خودم و عشقی که هرگز قسمت نشد در سال87 سرودم.
چنان مدهوش و مستم بر لب جام
که گیرند از تب عشق ام همه وام
در میخانه قفل است تا تو هستی
در این چشم دل مستم نشستی
رها شد اشکی از چشمانم آرام
تو با اشکم کشیدی پر در آن جام
کشیدم جام عشقی را که کردم
درعین مستی ام سرمست دردم
ز بعد آن سراپا مست و مدهوش
کشیدم بار عشقت بر سر دوش
همی اندوه و اشک و آه و زاری
خدا را با دعا خواندم به یاری
نیامد از تو پیغام و نشانی
کشیدم درد بی درمان ندانی
همان دردی که درمانی ندارد
همان عشقی که در دل خانه دارد
همانکه تا دو چشمم بر تو افتاد
ز درد نا علاج دل خبر داد
ز حسن تو هر آنچه گویم اندک
میان تک تک گلها تویی تک
تو را زیبنده است این پادشاهی
که در بین همه گلها تو شاهی
دلا باید بسوزی و بسازی
گرفته عشق او ما را به بازی
در این بازی عشق انگار من هم
شدم همبازی و با عشق همدم
مثنوی عشق بازی و بازی عشق از سروده هایی برای دل خودم و عشقی که هرگز قسمت نشد در سال88 سرودم
سلام و تشکر از شعر ارسالی زیباتون
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است
تمام روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما
شبم قرین شکنجه ، دچار بیداری است
رها کن آنچه شنیدی و دیده ای ، هر چیز
به جز من و تو و عشق من و تو ، تکراری است
مرا ببخش ! بدی کرده ام به تو، گاهی
کمال عشق ، جنون است و دیگرآزاری است
مرا ببخش اگر لحظه هایم آبی نیست
ببخش اگر نفسم ، سرد و زرد و زنگاری است
بهشت من ! به نسیم تبسمی دریاب
جهانِ جهنم ما را ، که غرق بیزاری است حسین منزوی
دلــــــــم . . .
بــه حال پـــروانـــه ها می ســـوزد . . .
وقــتـــی چـــراغ را خـــامـــوش می کـــنــــم،
و بــه حــال خـــفاش ها وقـــتی چـــراغ را روشـــن،
آیا نـــمی شود قـــدمی بــرداشـــت بی آنـــکه کـــسی بـــرنـــجد . .
دید مجنون را شبی لیلا به خواب
کاسه ای در دست دارد خیس آب
گفت او را چیست ای شیدای من؟
در جوابش گفت ای لیلای من
کاسه ی آب است اما آب نیست
باده ی ناب است اما ناب نیست
اینکه میبینی حاصل افسون توست
دسترنج هق هق مجنون توست
سوختم در آتش بیداد تو
ریختم هر قطره اش با یاد تو
ابر بودم تشنه ی لیلا شدم
بس که باریدم تو را دریا شدم
عشق اگر روزی تو را افسون کند
لیلی اش را تشنه ی مجنون کند
ببخشید جریانش چی بود یکبار میگه تو اینجایی و بعد میگه: روزگار امانتدار خوبی نیست و من چشم به جاده دوخته ام!
شایدم خیال کرده و در خیالش دیده مثل این شعر من ... :
غزل/رویای من
تا دیده خیال من تو را به چشم ام نشاند
اشکم تو را در بر گرفت و بر عذارم کشاند
سرمست روی تو لبم بوسه به رویت نشاند
در سینه سوزان من دل را توانی نماند...
افتاد اشکم از لب ام بر سینه ام چون چکید
خود رفت و رؤیای تو در کنج دل من بماند
آن شب به جز یاد رخ تو در دل من نبود...
آن شب دلم با نور تو ظلمت شب را براند
چون صبح از راه رسید تو رفته بودی و عشق
در جستجوی روی تو دل را به هر سو دواند
بیت آخر رو صبح گفتم،وقتی بیدار شدم. یادش بخیر دورانی بود.عشق و عاشقی هم عجیب بود.آدمو خیالاتی می کرد.
شعر از بنده حقیر
سروده شده در1387ه.ش
سلام و ممنونم از شعر زیبایی که سرودین

تو خیال خودش فکر میکنه اومده ولی تو واقعیت هنوز چشم انتظاره..
باز منم مانده در آن آشنای تکراری
غروبی غمگین ؛باز ها های تکراری
تو در کدام غروب کوچه ها مانده ای!!
زمین سیاه پر شده ست ازدردهای تکراری
ممنونم از حضورتون
سلام و تشکر از شما
عاشق شوید…
نه به خاطر لذت بوسه و هم آغوشی…
به خاطر تمرکز ذهن روی یک نفر عاشق شوید…
وفاداری لذت دارد…
همانقدر که زن را باید فهمید …
مرد را هم باید درک کرد …
همانقدر که زن “بودن” میخواهد …
مرد هم “اطمینان” میخواهد …
همانقدر که باید قربان صدقه ی روی بی آرایش زن رفت …
باید فدای خستگی های مرد هم شد …
همانقدر که باید بی حوصلگی های زن را طاقت آورد …
کلافگی های مرد را هم باید فهمید …
خلاصه “مرد” و “زن” ندارد …
به نقطه ی “مــا” شدن که رسیدی …
بهترین باش برایش …
بگذار حس کند هیچکس به اندازه تو درکش نمیکند
سلام و روزبخیر مهتاب جان
ممنون از حضورت
سلام و صبحت بخیر و شادی نیلوفر عزیز
من هنوز

چشم هایم را
به همان جاده ای دوخته ام
که تو را به دستش سپرده بودم...
سلام وصبح زیبایتان بخیر دوست گرانقدر بسیار زیبا بود
سلام و تشکر از حضورتون
جلوه گل عندلیبان را غزلخوان می کند

برای شما
نام مهدی صد هزاران درد درمان میکند
مدعی گوید که با یک گل نمی گردد بهار
من گلی دارم که عالم را گلستان می کند
نهم ربیع الاول، عید منتظران مبارک
سلام مهتاب خانم دوست خوبم
هفته شادابی را آرزومندم
سلام و روز بخیر