تو را گم کرده بودم...

من تو را
گم کرده بودم
سپرده بودمت
به دست خدا...
به اعتبار تمام جاده ها
به انعکاس آیینه
قسم خورده بودم
فراموشت کنم..
من تو را
واقعا گم کرده بودم
و اما هنوز
دل تنگ می شوم
تو در آیینه
خود منی...
تو در تمام جاده ها
همراه منی...
عشق همین است...
همین که یک ذره از تو
می شود تمام من

...


{ علیرضا اسفندیاری }

 

نظرات 30 + ارسال نظر
✘maziyar✘ جمعه 27 فروردین 1395 ساعت 20:49 http://maziyar151.blogfa.com

تنهایم

شبیه مهاجرانی که در غربت

دیوار سفارت کشورشان را در آغوش می گیرند...


کیان جمعه 27 فروردین 1395 ساعت 13:20 http://fireboyk.mihanblog.com/

هر چقدر بگوییم
مردها فلان
زن ها فلان
یا تنهایی خوب است
و دنیا زشت است
آخرش روزی قلب ات
برای کسی تندتر می زند...

چارلز_بوکوفسکى

کیان جمعه 27 فروردین 1395 ساعت 13:17 http://fireboyk.mihanblog.com/

خواب مرا در آغوش گرفته
اما
نمی دانم چرا
پلک هایم تمام قد استاده
گویی
منتظر است!!!!

سانازکاظمی

کیان جمعه 27 فروردین 1395 ساعت 13:15 http://fireboyk.mihanblog.com/

تو باشی
و
یک هوای بارانی
چتر نیازی نیست،
بگذار باران
عطر بودنت را
در هوای شهر پخش کند

.

کیان جمعه 27 فروردین 1395 ساعت 13:13 http://fireboyk.mihanblog.com/

وقتی چاره ای نمی ماند!
وقتی فقط میتوانی بگویی
هرچه باداباد
حتی اگر دل کوه هم داشته باشی
گریه ات میگیرد …

کیان جمعه 27 فروردین 1395 ساعت 13:11 http://fireboyk.mihanblog.com/

سرمایه های هر دلی حرف هایی است که برای نگفتن دارد.
من هرگز نمی نالم…قرنها نالیدن بس است…میخواهم فریاد بزنم…اگر نتوانستم سکوت میکنم….
هر انسان کتابی است در انتظار خواننده اش.
دل های بزرگ و احساس های بلند، عشق های زیبا و پرشکوه می آفرینند.
اکنون تو با مرگ رفته ای و من اینجا تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس گامی به تو نزدیک تر میشوم . این زندگی من است.

نیلوفر جمعه 27 فروردین 1395 ساعت 09:28 http://nafasi76.blogfa.com

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات


هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر

که من از دست تو فردا بروم جای دگر

بامدادان که برون می‌نهم از منزل پای

حسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر

هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست

ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر

زان که هرگز به جمال تو در آیینه وهم

متصور نشود صورت و بالای دگر

وامقی بود که دیوانه عذرایی بود

منم امروز و تویی وامق و عذرای دگر

وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد

خلق بیرون شده هر قوم به صحرای دگر

بامدادان به تماشای چمن بیرون آی

تا فراغ از تو نماند به تماشای دگر

هر صباحی غمی از دور زمان پیش آید

گویم این نیز نهم بر سر غم‌های دگر

بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست

سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر

نیلوفر جمعه 27 فروردین 1395 ساعت 09:28 http://nafasi76.blogfa.com

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات


که برگذشت که بوی عبیر می‌آید

که می‌رود که چنین دلپذیر می‌آید

نشان یوسف گم کرده می‌دهد یعقوب

مگر ز مصر به کنعان بشیر می‌آید

ز دست رفتم و بی دیدگان نمی‌دانند

که زخم‌های نظر بر بصیر می‌آید

همی‌خرامد و عقلم به طبع می‌گوید

نظر بدوز که آن بی‌نظیر می‌آید

جمال کعبه چنان می‌دواندم به نشاط

که خارهای مغیلان حریر می‌آید

نه آن چنان به تو مشغولم ای بهشتی رو

که یاد خویشتنم در ضمیر می‌آید

ز دیدنت نتوانم که دیده دربندم

و گر مقابله بینم که تیر می‌آید

هزار جامه معنی که من براندازم

به قامتی که تو داری قصیر می‌آید

به کشتن آمده بود آن که مدعی پنداشت

که رحمتی مگرش بر اسیر می‌آید

رسید ناله سعدی به هر که در آفاق

هم آتشی زده‌ای تا نفیر می‌آید

نیلوفر جمعه 27 فروردین 1395 ساعت 09:28 http://nafasi76.blogfa.com

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات


نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید

و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید

مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا

الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید

ملامت‌ها که بر من رفت و سختی‌ها که پیش آمد

گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید

چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را

حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید

چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد

چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید

من ای گل دوست می‌دارم تو را کز بوی مشکینت

چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید

نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری

کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید

گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی

ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید

خطا گفتم به نادانی که جوری می‌کند عذرا

نمی‌باید که وامق را شکایت بر زبان آید

قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی

دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید

زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی

بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید

گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی

نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید

نیلوفر جمعه 27 فروردین 1395 ساعت 09:27 http://nafasi76.blogfa.com

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات


نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید

و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید

مرا تو جان شیرینی به تلخی رفته از اعضا

الا ای جان به تن بازآ و گر نه تن به جان آید

ملامت‌ها که بر من رفت و سختی‌ها که پیش آمد

گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید

چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمت را

حدیث آن گه کند بلبل که گل با بوستان آید

چه سود آب فرات آن گه که جان تشنه بیرون شد

چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید

من ای گل دوست می‌دارم تو را کز بوی مشکینت

چنان مستم که گویی بوی یار مهربان آید

نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری

کز آن جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید

گناه توست اگر وقتی بنالد ناشکیبایی

ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید

خطا گفتم به نادانی که جوری می‌کند عذرا

نمی‌باید که وامق را شکایت بر زبان آید

قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی

دگربارش بفرمایی به فرق سر دوان آید

زمین باغ و بستان را به عشق باد نوروزی

بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید

گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی

نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید

نیلوفر جمعه 27 فروردین 1395 ساعت 09:27 http://nafasi76.blogfa.com

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات


کاروانی شکر از مصر به شیراز آید

اگر آن یار سفرکرده ما بازآید

گو تو بازآی که گر خون منت درخوردست

پیشت آیم چو کبوتر که به پرواز آید

نام و ننگ و دل و دین گو برود این مقدار

چیست تا در نظر عاشق جانباز آید

من خود این سنگ به جان می‌طلبیدم همه عمر

کاین قفس بشکند و مرغ به پرواز آید

اگر این داغ جگرسوز که بر جان منست

بر دل کوه نهی سنگ به آواز آید

من همان روز که روی تو بدیدم گفتم

هیچ شک نیست که از روی چنین ناز آید

هر چه در صورت عقل آید و در وهم و قیاس

آن که محبوب منست از همه ممتاز آید

گر تو بازآیی و بر ناظر سعدی بروی

هیچ غم نیست که منظور به اعزاز آید

نیلوفر جمعه 27 فروردین 1395 ساعت 09:26 http://nafasi76.blogfa.com

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات


اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید

جان رفتست که با قالب مشتاق آید

همه شب‌های جهان روز کند طلعت او

گر چو صبحیش نظر بر همه آفاق آید

هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم

پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید

بندگی هیچ نکردیم و طمع می‌داریم

که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید

گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند

روی زیبای تو دیباچه اوراق آید

دیگری گر همه احسان کند از من بخلست

وز تو مطبوع بود گر همه احراق آید

سرو از آن پای گرفتست به یک جای مقیم

که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید

بی تو گر باد صبا می‌زندم بر دل ریش

همچنانست که آتش که به حراق آید

گر فراقت نکشد جان به وصالت بدهم

تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید

سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی

مرد آن نیست که در حلقه عشاق آید

کوچه های باران خورده پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 11:24 http://sobhbabaran.blogfa.com

بهار آمده است
ومن ...
آرام آرام از خاک برخواهم خواست
با پرستوها به پرواز در خواهم آمد

حمید عسکری اطاقوری[گل]

سلام و تشکر دوست بزرگوار

نیلوفر پنج‌شنبه 26 فروردین 1395 ساعت 09:59 http://nafasi76.blogfa.com

غلام آن سبک روحم که با من سر گران دارد

جوابش تلخ و پنداری شکر زیر زبان دارد

مرا گر دوستی با او به دوزخ می‌برد شاید

به نقد اندر بهشتست آن که یاری مهربان دارد

کسی را کاختیاری هست و محبوبی و مشروبی

مراد از بخت و حظ از عمر و مقصود از جهان دارد

برون از خوردن و خفتن حیاتی هست مردم را

به جانان زندگانی کن بهایم نیز جان دارد

محبت با کسی دارم کز او باخود نمی‌آیم

چو بلبل کز نشاط گل فراغ از آشیان دارد

نه مردی گر به شمشیر از جفای دوست برگردی

دهل را کاندرون بادست ز انگشتی فغان دارد

به تشویش قیامت در که یار از یار بگریزد

محب از خاک برخیزد محبت همچنان دارد

خوش آمد باد نوروزی به صبح از باغ پیروزی

به بوی دوستان ماند نه بوی بوستان دارد

یکی سر بر کنار یار و خواب صبح مستولی

چه غم دارد ز مسکینی که سر بر آستان دارد

چو سعدی عشق تنها باز و راحت بین و آسایش

به تنها ملک می‌راند که منظوری نهان دارد

کیان چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 23:51 http://fireboyk.mihanblog.com/

خدایــــــــــــــا ....

آنقدر حالم بد است

که هیچ مرهمی آرامم نمی کند !

مرا در آغوش خود بگیر

دلم آرامشِ خدایی می خواهد ... !!!

کیان چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 23:50 http://fireboyk.mihanblog.com/

حال عجیــــــبی دارد این روزهای مــــن ...

گیر کرده ام...

بین "ســــاعتی" که "نمیــــگذرد و ...

"عمــــــری" که به سرعــــت "میــــــگذرد" .

کیان چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 23:49 http://fireboyk.mihanblog.com/

هر چه بیشتر ، بدون انتظار پاداش به دیگران خدمت کنید
خیر و نیکی بیشتری به شما می رسد،
آن هم از جاهایی که اصلاً انتظار ندارید.
شما تنها در صورتی حقیقتاً خوشبخت خواهید شد
که احساس کنید به دلیل خدمت به دیگران انسان با ارزشی هستید !!!

علی-وب سایت اشعار چهارشنبه 25 فروردین 1395 ساعت 23:26 http://ashar.blog.ir

شب آرزوها آرزو میکنم به تمام آرزوهایتان برسید.
لطفا در این شب حتما یادی از ما هم کنید بزرگوار.

سلام
از آرزوی شما تا یاری خداوند یک دعا راه است
من آمینش را بلند می گویم

گنجینه خلوت من سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 12:18 http://marjandabiri.blogfa.com

نذر کرده ام
یک روزی که خوشحال تر بودم
بیایم و بنویسم که
زندگی را باید با لذت خورد
که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید
و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد

یک روزی که خوشحال تر بودم
می آیم و می نویسم که
این نیز بگذرد
مثل همیشه که همه چیز گذشته است و
آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است

یک روزی که خوشحال تر بودم
یک نقاشی از پاییز میگذارم , که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست
زندگی پاییز هم می شود , رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر

یک روزی که خوشحال تر بودم
نذرم را ادا می کنم
تا روزهایی مثل حالا
که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است
بخوانمشان
و یادم بیاید که
هیچ بهار و پاییزی بی زمستان مزه نمی دهد
و
هیچ آسیاب آرامی بی طوفان


مهدی اخون ثالث

"یک روز که خوشحال تر بودم "
سلام و تشکر از حضورتون

نیلوفر سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 09:46 http://nafasi76.blogfa.com

هر روز دارم زیر و رو میشم

وقتی صداتم دیگه اینجا نیست

دنیای من بعد از تو یه تُنگه

دنیای من بعد از تو دنیا نیست



بی جلوه و بی رنگ و بی ارزش

مثل یه الماس ترک خورده م!

تو مثل دریایی و من اما

تو ساحل تو ماهی مُرده م!



باید بری ... رد شو از این تقویم

از من که هر فصلم زمستونه

هر گوشه از من نعش یه قلبه

دنیای من لبریز طاعونه



چیزی نمی مونه ازم بی تو

چیزی نمی مونه ازت با من

من مثل دیوارم ، تو سیلابی

رد شو ازم،رد شو، منو بشکن

********************************

نیلوفر سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 09:45 http://nafasi76.blogfa.com

روح من را نجات خواهد داد

گرمی بوسه ای که می کاری

مردنم زندگی ِ شیرینی ست

با خیالی که دوستم داری ...





با همان جمله های معمولی


سرنوشت مرا خودت بنویس


مثلا مردنم در آغوشت


یک گلوله میان قلبِ پاریس!



بغض کردم ولی نفهمیدی

توی قلب تو عشق جا نگرفت

دست های تو دست های مرا

کف دستم گلوله را، نگرفت!

%%%%%%%%%%%%%%%%%%%%

نیلوفر سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 09:45 http://nafasi76.blogfa.com

غمگین ترین برج جهان هستم

از سنگ اول قامتم خم بود

حوای قلب من نفس می خواست

دنیای من دنبال آدم بود



بی تکیه گاهی ها هلم دادند

سمت زمین تقدیر من کج شد

بالم که می باید کمک می کرد

بارم شد و با اوج من لج شد




از باد و طوفان ها نترسیدم

ازجنگ و باران هم تنم رد شد

محبوب من -محبوب مغرورم-

محبوب خوب من، ولی بد شد



بد شد که من از سکه افتادم

بد شد که آغوشم به شب وا شد

بد شد که اندوهم ترک برداشت

بد شد که قلبم از تو تنها شد



من خواب می بینم نگاهت را

پشت همین شب های طولانی

بین من و تو عشق رخ داده!!

قلب نگهبان – قلب زندانی!



با دست تو شاید مرمت شد

تقدیر این برج ترک خورده

شاید به آغوش تنش برگشت

روح کسیکه بعد تو مُرده!

نیلوفر سه‌شنبه 24 فروردین 1395 ساعت 09:45 http://nafasi76.blogfa.com

"" ﻫﻔﺖ ﭘﻨﺪ ﻣﻮﻻﻧﺎ ""


ﺷﺐ ﺑﺎﺵ : ﺩﺭ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﺧﻄﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ



ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺎﺵ : ﺩﺭ ﻓﺮﻭﺗﻨﯽ


ﺧﻮﺭﺷﯿﺪﺑﺎﺵ : ﺩﺭ ﻣﻬﺮ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﯽ


ﮐﻮﻩ ﺑﺎﺵ : ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺧﺸﻢ ﻭ ﻏﻀﺐ


ﺭﻭﺩﺑﺎﺵ : ﺩﺭ ﺳﺨﺎﻭﺕ ﻭ ﯾﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ


ﺩﺭﯾﺎﺑﺎﺵ : ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻣﺪﻥ ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ


ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ : ﻫﻤﺎﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻧﻤﺎﯾﯽ ..



: ﻫﺮﮔﺰ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺭﺍ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻧﮑﻨﯿﺪ :


ﺍﻭﻝ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ… ﺩﻭﻡ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﯿﺪ ..…

ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ


ﻣﯿﺘﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ


ﻭﻟﯽ ﮔﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻥ ﭘﺲ ﮔﺮﻓﺖ ..!

نیلوفر یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 09:46 http://nafasi76.blogfa.com

لحظه هایی هست که وقتی سخت دلگیری دردت را در سینه ات فرو می ریزی تا آشکار نگردد

لحظه هایی هست که وقتی اشک در چشمانت حلقه زده، بغض می کنی اما پشت لبخندی ساده پنهان خواهی کرد،لحظه هایی هست که وقتی دلت خیلی گرفته و می خواهی درد دلت را فریاد بزنی از سنگینی بغضت نمی توانی



لحظه هایی هست که سخت، خسته می شوی از دست کسانی که حرف هایت را نمی فهمند و باز چیزی نمی گویی،لحظه هایی هست که وقتی از تنهایی زمین گیر می شوی، سرت را به دیوار تنهاییت می گذاری و باز هیچ نمی گویی،لحظه هایی هست که دلت می خواهد فریاد زنی و خالی شوی از هر چه درد، ولی باز نمی توانی ...


ولحظه ایی که سخت تر از تمام لحظه هاست. لحظه ای که عادت می کنی به هر چه درد و چه سخت لحظه ایست..

باران عشق شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 13:10 http://sherejonoub724.blogfa.com/

سلام

علیک سلام

نارنجی شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 10:38 http://mahvasetarehman.blogfa.com/

خورشیدم وشهاب قبولم نمی کند
سیمرغم وعقاب قبولم نمی کند

عریان ترم زشیشه ومطلوب سنگسار
این شهربی نقاب قبولم نمی کند

ای روح بی قرار،چه باطالعت گذشت؟
عکسی شدم که قاب قبولم نمی کند

این چندمین شب است که بیدارمانده ام
آن گونه ام که خواب قبولم نمی کند

بی تاب ازتوگفتنم،آوخ که قرن هاست
آن لحظه های ناب قبولم نمی کند

گفتم که با خیال ،دلی خوش کنم ولی
با این عطش ،سراب قبولم نمی کند

بی سایه ترزخویش ،حضوری ندیده ام
حق داردآفتاب قبولم نمی کند


مهدی بهمنی

سلام مهتاب خانم خواهر خوبم
هفته شادی را ارزومندم برای شما

سلام و تشکر از شما

نیلوفر شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 09:48 http://nafasi76.blogfa.com

شهریار » گزیدهٔ غزلیات


نالد به حال زار من امشب سه تار من

این مایه تسلی شب های تار من

ای دل ز دوستان وفادار روزگار

جز ساز من نبود کسی سازگار من

در گوشه غمی که فراموش عالمی است

من غمگسار سازم و او غمگسار من

اشک است جویبار من و ناله سه تار

شب تا سحر ترانه این جویبار من

چون نشترم به دیده خلد نوشخند ماه

یادش به خیر خنجر مژگان یار من

رفت و به اختران سرشکم سپرد جای

ماهی که آسمان بربود از کنار من

آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود

ای مایه قرار دل بیقرار من

در حسرت تو میرم و دانم تو بی وفا

روزی وفا کنی که نیاید به کار من

از چشم خود سیاه دلی وام میکنی

خواهی مگر گرو بری از روزگار من

اختر بخفت و شمع فرومرد و همچنان

بیدار بود دیده شب زنده دار من

من شاهباز عرشم و مسکین تذرو خاک

بختش بلند نیست که باشد شکار من

یک عمر در شرار محبت گداختم

تا صیرفی عشق چه سنجد عیار من

جز خون دل نخواست نگارندهٔ سپهر

بر صفحهٔ جهان رقم یادگار من

زنگار زهر خوردم و شنگرف خون دل

تا جلوه کرد این همه نقش و نگار من

در بوستان طبع حزینم چو بگذری

پرهیز نیش خار من ای گلعذار من

من شهریار ملک سخن بودم و نبود

جز گوهر سرشک در این شهریار من

نیلوفر شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 09:48 http://nafasi76.blogfa.com

دلم‌ می‌خواست در عصر دیگری‌ دوستَت‌ می‌داشتَم ...

در عصری‌ مهربان‌تَر و شاعرانه‌تَر ....

عصری‌ که‌ عطرِ کتاب...

عطرِ یاس‌ و عطرِ آزادی‌ را بیشتر حِس‌ می‌کرد ....

دلم‌ می‌خواست‌ تو را....

در عصرِ شمع‌ دوست‌ می‌داشتم‌ ....

در عصرِ هیزم‌ و بادبزن‌های‌ اسپانیایی‌...

و نامه‌های‌ نوشته‌ شُده‌ با پَر....

و پیراهن‌های‌ تافته‌ی‌ رنگارَنگ‌ ....

نه‌ در عصرِ دیسکو ....

ماشین‌های‌ فِراری‌ و شلوارهای‌ جین‌...

ولی‌ افسوس‌ !

ما دیر رسیدیم‌ ..

ما گُل‌ عشق‌ را جستجو می‌کنیم‌ ...

در عصری‌ که‌ با عشق‌ْ بیگانه‌ است‌ !!!!!

نیلوفر شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 09:47 http://nafasi76.blogfa.com

تفکر اردکی

دو اردک بعد از دعوایی که هیچوقت زیاد طول نمی کشد ، از هم جدا میشوند و در جهت مخالف هم شنا می کنند .
بعد هر یک از اردک‌ها چند بار بالهایش را به شدت به هم می زند و انرژی مازادی را که در طول دعوا در او جمع شده بود آزاد می کند .
آنها بعد از بهم زدن بالهایشان با ارامش روی آب شناور می شوند ، مثل اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده است .
اگر اردک دارای ذهن انسان بود، چه قدر زندگی برایش دشوار می شد…. درسی که اردک به ما می آموزد این است :
بال هایت را به هم بزن
ماجرا را رها کن ، کینه کسى رو به دل نگیر وقتی از کسی کینه به دل میگیرید در حقیقت ،برده او می شوید . . .
مراقب خود باشید .هرکس شما را می آزارد او را ببخشید .نه بخاطر اینکه او مستحق بخشش است ،به دلیل اینکه شما سزاوار و مستحق آرامشید …..،که این نفرت مثل زهرى است که ذره ذره خود مى نوشى و انتظار دارى طرف مقابلت اسیب ببیند ، در حالى که اینطور نیست ، جز اسیب به خود نتیجه ى دیگرى ندارد پس ببخش و رها شو و به تنها مکان قدرت یعنی زمان حال برگرد .
” رهایی از گذشته”…..،اجازه دهید کلماتتان …
باعث قوت قلب دیگران شود ،
الهام بخش شان باشد …
و مسیرشان را روشن کند .
اجازه دهید اعمالتان …
زنجیرهای دیگران را باز کند .
اجازه دهید دست هایتان …
چشم بند را از دید دیگران کنار بزند .
اجازه دهید عشقتان …
یک نمونه ی درخشان برای دیگران باشد .
و در پایان اجازه دهید محبت شما ،
نمایشی از محبت خالق مهربون و کاینات باشد.

مرسی زیبا بود

نیلوفر شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 09:47 http://nafasi76.blogfa.com

شهریار » گزیدهٔ غزلیات


خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن

گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن

ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست

عالمی داریم در کنج ملال خویشتن

سایه دولت همه ارزانی نودولتان

من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن

بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین

گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن

کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل

سفره پنهان می کند نان حلال خویشتن

شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک

او جمال جمع جوید در زوال خویشتن

خاطرم از ماجرای عمر بی حاصل گرفت

پیش بینی کو کز او پرسم مآل خویشتن

آسمان گو از هلال ابرو چه می تابی که ما

رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن

همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها

عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن

شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک

شهریار ما غزل خوان غزال خویشتن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد