شب غزل چشمان تو را تمام کرد
من دیگر از چه بسرایم ؟
نگاه کن
اینک آفتاب، از پنجره سر میکشد
و دستانش را پنهانی بر گیسوانم نوازش می دهد...
پنهان نمیکنم تو را دوست دارم...
انکار نمیکنم بگذار بفهمند...
خوش به حال آفتاب که زن نیست
خوش به حال آفتاب که من نیست...
خوش به حال آفتاب که آهسته و نامرئی
همه جا هست
و هر که را دوست دارد،می نوازد بی ترس و بی واهمه
خوش به حال آفتاب که سوختن نمی داند...
خوش به حال آفتاب که عاشق نیست...
خوش به حال تو که خوابیده ای مثل کودکی تازه نفس
و اشکهای مرا نمی بینی
خوش.به حال همه، حتی من ، که عشق تو را به خاک می برم...
"چیستا یثربی"
کاش

یک بار هم
ما شکوفه میدادیم
ما که اینهمه
هرس شدهایم .. !
کاش......
حتی ، یک بار....
لابه لای غم دلتنگى,من....
" تو " گذر می کردی!!!!
و مرا می دیدی....
که چو رگبار بهار....
در پی ات می بارم !!!!!
گفته بودند که :
"از دل برود ، هر آنکه از دیده برفت"
"تو " که همچون نفسی....
" تو " که....
از دیده برفتی و نرفتی از یاد...
مبر از یاد مرا !!
گاهی دلت میخواد همه بغضهات از توی نگاهت خونده بشن…
میدونی که جسارت گفتن کلمه ها رو نداری…
اما یه نگاه گنگ تحویل میگیری یا جمله ای مثل: چیزی شده؟؟!!!
اونجاست که بغضت رو با لیوان سکوت سر میکشی و با لبخندی سرد میگی: نه،هیچی …
سلام و تشکر از حضورتون
ایلیاتی! اسب را زین کن به جنگ دیگری
خون به پا شد باز از چشم قشنگ دیگری
خون به راه افتاده دارد، سیل می آید به دشت
تا بگیرد دشت و اقلیم تو رنگ دیگری
ناز شستت! غیرت یک ایل در دستان توست
این تفنگ افتاد از دستت، تفنگ دیگری
کار دنیا باز هم لنگ است و می ترسم که باز
مادری زاید شبی تیمور لنگ دیگری
دشت، جولان گاه شد امشب نگیرد ماه من!
دامنت را پنجۀ تیز پلنگ دیگری
حکایت ما، حکایت ان گندمزاریست
که سر بر شانه اسیابان گذاشت
برای گفتن دردهایش..........
بگذار هر چه نمی خواهیم ، بگویند ..
بگذار هر چه نمی خواهند ، بگوییم ..
باران که ببارد ..
” کاری از چترها ساخته نیست ” ..
ما اتفاقی هستیم که افتاده ایم
رویـــــــــا هایم را به سمسار دادم
پشت شیشه ی مغازه اش نوشت
کابوس هـــــــــــــــــــای عاشقانه
به قیمت جــــــــــــــــــــوانی
نی دولت دنیا به ستم میارزد
نی لذت مستیاش الم میارزد
نه هفت هزار ساله شادی جهان
این محنت هفت روزه غم میارزد....
وب سایت ایمیل
حرف زدن را
مثل پیغمبری خسته
در دهان ماهی میاندازم
مثل آخرین تهماندهی سیگار
پرت میکنم
و قسم میخورم به همهچیز
که ترک میکنم
قسم میخورم بدون من
آب از آب تکان نخورد
که جهان به اندازهی خمیازهای
دهان باز نکند
و نخواهد که برگردم، بگویم
بدون من
همهچیز به اندازهی کافی هست
و جهان
بر آبهای آبی نامسکون
آروم میگیرد...
خوب می دانم که ما
من و تو !
هرگز سهم هم نخواهیم شد
گرچه دوشادوش هم رهسپار می شویم
چونان ریل هایی
که هرگز به یکدیگر نمی رسند...
دریغا که اگر بخواهیم اندکی سوی هم آییم
واگن دل هایمان واژگونه خواهد شد !
و آنگاه خواهی دید
چه نامه های عاشقانه ای،چه شیشه های عطر
و چه میعادگاه هایی که ویران می شود !
خواهی دید چه بوسه های خیس از باران
جان خواهد داد.
خواهی دید !
که در واژگونی این واگن های سرکش
چه بر سر هر دوی مان می آید
خواهی دید...
امروز سوار یه تاکسى شدم
صد متر جلو تر یه خانمى کنار خیابون ایستاده بود
راننده ى تاکسى بوق زد و خانم رو سوار کرد
چند ثانیه گذشت
راننده تاکسى : چقدر رنگِ رژتون قشنگه
خانم مسافر: ممنون
راننده تاکسى : لباتون رو برجسته کرده
خانم مسافر سایه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پایینُ لباشو رو به آینه غنچه کرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاکسى خندید با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه کرد
راننده تاکسى : با رنگِ لاکتون سِت کردین؟! واقعاً که با سلیقه این تبریک میگم
خانم مسافر:واى ممنونم..چه دقتى معلومه که آدمِ خوش ذوقى هستین
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..
موقع پیاده شدن راننده ى تاکسى کارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت هرجا خواستى برى،اگه ماشین خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر کارت رو گرفت یه چشمکِ ریزى هم زد و رفت..
اینُ تعریف نکردم که بخوام بگم خانم مسافر مشکل اخلاقى داشت یا راننده تاکسى...
فقط میخواستم بگم..
تویه این چند دقیقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسیده باشه
که راننده ى تاکسى هم یک خانم بود..
.
ما با تصوراتی که تویه ذهنِ خودمونِ قضاوت میکنیم...
پروردگارا
امروز
ﺑﻪ ﻓﻜﺮﻣﺎﻥ.ﻣﻨﻄﻖ
ﺑﻪ ﻗﻠﺒﻤﺎﻥ.ﺁﺭﺍﻣﺶ
ﺑﻪ ﺭﻭﺣﻤﺎﻥ.ﭘﺎﮐﯽ
به ﻭﺟﻮﺩﻣﺎﻥ.ﺁﺯﺍﺩﻱ
ﺑﻪ ﺩﺳﺘﻬﺎﻳﻤﺎﻥ.ﻗﺪﺭﺕ
ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻴﻤﺎﻥ.ﻋﺸﻖ
ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﻲﻫﺎﻳﻤﺎﻥ.ﺗﻌﻬﺪ
ﻭ ﺑﻪ ﺗﻌﻬﺪﻣﺎن.ﺻﺪﺍﻗﺖ ﻋﻄﺎ ﻓﺮﻣﺎ
سلام صبحتون بخیر و شادی
سلام و روزتون بخیر
بعد عمری حسرت

میان این آدمها
کجاست آرامشمان ..!!
به کناری پرت کن آن
دستمال حسرتی که تقدیر
کشیده بر سر تبدار
آرزوهایمان ...!!
حمید عسکری اطاقوری
سلام وعرض ارادت دوست گرانقدر
شب غزل چشمان تو را تمام کرد...
خوش به حال آفتاب که عاشق نیست...
خوش.به حال همه، حتی من ، که عشق تو را به خاک می برم...
چقدر زیبا بود این شعر ...
ممنونم از انتخاب زیبایتان
سلام و تشکر از لطفتون
گفتی غزل بیاور...

آورده ام برایت،
گفتی که خون بپا کن...
جان داده ام به پایت،
گفتم دمی نگاهی...
از من دریغ کردی،
گفتم بمان کنارم...
رفتی سرای یارت،
مسعود_محمدپور
سلام دوست عزیز
شبتون پر ستارررررررررررره
سلام و مرسی از حضورتون
خوش به حال من
خیلی زیبا بود
سلام و تشکر
خوشحالم دوباره هستین
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بفهمی زندگی بی عشق نازیباست
دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی
به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی
بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها
بخوانی نغمه ای با مهر
دعایت می کنم، در آسمان سینه ات
خورشید مهری رخ بتاباند
دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی
بیاید راه چشمت را
سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر
دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی
با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را
دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا
تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری
و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد
مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی
دعایت می کنم، روزی بفهمی
گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است
دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد
با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست
شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا
بخوانی خالق خود را
اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور
ببوسی سجده گاه خالق خود را
دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی
پیدا شوی در او
دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و
با او بگویی:
بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست
دعایت می کنم، روزی
نسیمی خوشه اندیشه ات را
گرد و خاک غم بروباند
کلام گرم محبوبی
تو را عاشق کند بر نور
دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی
با موج های آبی دریا به رقص آیی
و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی
بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی
لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی
به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی
دعایت می کنم، روزی بفهمی
در میان هستی بی انتها باید تو می بودی
بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا
برایت آرزو دارم
که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو
اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد
دعایت می کنم، عاشق شوی روزی
بگیرد آن زبانت
دست و پایت گم شود
رخساره ات گلگون شود
آهسته زیر لب بگویی، آمدم
به هنگام سلام گرم محبوبت
و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را
ندانی کیستی
معشوق عاشق؟
عاشق معشوق؟
آری، بگویی هیچ کس
دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی
ببندی کوله بارت را
تو را در لحظه های روشن با او
دعایت می کنم ای مهربان همراه
تو هم ای خوب من
گاهی دعایم کن
شعر از:کیوان شاهبداغی
سلام و روزبخیر مرجان بانوی عزیز

تشکر از عطر حضورت
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که پند هوشمندان کار بندم
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم
چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذالله من این صورت نبندم
چه جانها در غمت فرسود و تنها
نه تنها من اسیر و مستمندم
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم
و گر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود میپسندم
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
هزار عهد بکردم که گرد عشق نگردم
همیبرابرم آید خیال روی تو هر دم
نخواستم که بگویم حدیث عشق و چه حاجت
که آب دیده سرخم بگفت و چهره زردم
به گلبنی برسیدم مجال صبر ندیدم
گلی تمام نچیدم هزار خار بخوردم
بساط عمر مرا گو فرونورد زمانه
که من حکایت دیدار دوست درننوردم
هر آن کسم که نصیحت همیکند به صبوری
به هرزه باد هوا میدمد بر آهن سردم
به چشمهای تو دانم که تا ز چشم برفتی
به چشم عشق و ارادت نظر به هیچ نکردم
نه روز میبشمردم در انتظار جمالت
که روز هجر تو را خود ز عمر مینشمردم
چه دشمنی که نکردی چنان که خوی تو باشد
به دوستی که شکایت به هیچ دوست نبردم
من از کمند تو اول چو وحش میبرمیدم
کنون که انس گرفتم به تیغ بازنگردم
تو را که گفت که سعدی نه مرد عشق تو باشد
گر از وفات بگردم درست شد که نه مردم
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
سعدی » دیوان اشعار » غزلیات
چنان در قید مهرت پای بندم
که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم
مرا هوشی نماند از عشق و گوشی
که پند هوشمندان کار بندم
مجال صبر تنگ آمد به یک بار
حدیث عشق بر صحرا فکندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست
مده گر عاقلی ای خواجه پندم
چنین صورت نبندد هیچ نقاش
معاذالله من این صورت نبندم
چه جانها در غمت فرسود و تنها
نه تنها من اسیر و مستمندم
تو هم بازآمدی ناچار و ناکام
اگر بازآمدی بخت بلندم
گر آوازم دهی من خفته در گور
برآساید روان دردمندم
سری دارم فدای خاک پایت
گر آسایش رسانی ور گزندم
و گر در رنج سعدی راحت توست
من این بیداد بر خود میپسندم
درجلسه محاکمه عشق بود وقاضی عقل وعشق محکوم شدبه دورترین
نقطه مغز یعنی فراموشی !قلب تقاضای عفوی عشق راداشت ولی همه
اعضابااومخالفت کردندقلب شروع کردبه طرفداری ازعشق اهای چشم مگر
تونبودی که هرروز ارزوی دیدنش را داشتی !!ای گوش مگرتونبودی که
ارزوی شنیدن صدایش را داشتی !!دستهاوباها....باشما هستم حالا چی
شده که این گونه با او مخالفید همه ی اعضا به نشانه ی اعتراض جلسه را
ترک کردند وتنها عقل وقلب در جلسه ماندندعقل گفت دیدی قلب همه از
عشق بیزارند. ولی من متحیرم باوجودی که عشق بیشتر از همه تو را
ازرده بس جراهنوز از او حمایت میکنی؟ قلب نالید وگفت که من بدون وجود
عشق دیگر قلب نخواهم بود وتنها تکه گوشتی هستم که هرثانیه کارثانیه
قبل را تکرار میکنم وتنهاباعشق میتوانم
یک قلب واقعی باشم بس از او حمایت میکنم حتی اگرنابود شوم
وقتی تنها زیر بارون قدم میزنم
وقتی تنهاییمو با عکست قسمت میکنم
وقتی تو تنهایی آروم گریه میکنم
وقتی با نبودنت، بودنتو فراموش میکنم
وقتی....................
اصلا بیخیال بعضیا
اصلا بیخیال دل من
اصلا.......
ول کن همه رو،تو خوبی؟