کجا پنهان کنم
تو را؟!
پشت کدامین واژه
کدامین سطر
که از خط شعرهایم بیرون نزنی
و طبل رسوایی ام را نکوبی
کجا پنهان کنم تو را؟!
در دفتر خاطراتم
لا به لای گلهای خشکیده ی رز
یا در آغوش عکس های قدیمی
که چون موریانه ای
گلویِ سکوتم را می جوند
و بر شیشه ی دلم سنگ می زنند
کجا پنهان کنم تو را ؟!
که گونه هایم از عشق
گل نیندازند
چشمانم از دوری ات
نبارند
و دستانم بهانه ات را نگیرند
لبریز ام از تو
عطر دلدادگی ام
تمام شهر را پر کرده است
و تو
آشکارترین پنهان منی
سارا قبادی
گاهی باید بی رحم بود. نه با دوست، نه با دشمن، که با خودت !
و چه بزرگت می کند آن سیلی که خودت می خوابانی بر صورتت...
خـوش بـه حـال بـاد
گـونـه هـایـت را لـمـس مـی کـنـد
و هـیـچ کـس از او نـمـی پـرسـد کـه بـا تـو چـه نـسبـتـی دارد...!
کـاش مـرا بـاد مـی آفـریـدنـد
تـو را بـرگ درخـتـی خـلـق مـی کـردنـد؛
عـشق بـازی بـرگ و بـاد را دیـده ای...؟!
در هـم مـی پـیـچـنـد و عـاشـق تـر مـی شـونـد ...
سلام و تشکر ادنای عزیزم
چشـــــــم هایت،

آشــــــوب به پا کرد !
و مــــــــن ،
لحظه ای از دلم غافل شدم
فقــــط لحظــــه ای ...!
وقتی دوباره یافتمش که در جبهه ی تو بود!
خط مقدم ...
پای تو ایستاده بود ...
تمام قد !!!
پیامبر کوچکی از برفم
آب میشوم
که بشارتم را دریابید...
خودم را دوست می دارم
همه جا همراهم بوده است
همه جا
یک بار نگفت حاضر نیستم با تو بیایم
آمد و هیچ نگفت
حرف نزد
گفتم و او شنید
رنجش دادم و تحمل کرد
خودم را سخت دوست می دارم ...
"علیرضا روشن"
مادربزرگـــــم همیشه میگفت :
قلبت که بی نظم زد ،
بدون که عاشقی …
اشکت که بی اختیار سرازیر شد ،
بدون که دلتنگی …
شبت که بی خواب گذشت ،
بدون که نگرانی …
روزت که بی شوق آغاز شد ،
بدون که ناامیدی …
سینت که بی جا آه کشید ،
بدون که پُرحسرتی …
دلت که بی دلیل گرفت ،
بدون که تنهائــــــی …
امروز تو نیستی مادربزرگ ،
امّا …
اما من به همهٔ اون حرفات رسیدم !
ایکاش قبل ِ رفتنت ، چارهٔ این وقتایی که
برام پیش بینی کردی رو هم میگفتــــــی … !
این چندمین شب است
که بیدار مانده ام
آنگونه ام که خواب
قبولم نمی کند
تو را دوست دارم بی هیچ دقتی
بی هیچ قانون و مرزی
مثل افتادن در چالهای که نمیبینی
تو را دوست دارم
حتی وقتی که بدی
گفتم فراموشات میکنم
اما امیدوار نباش
این درد با جرعههای بزرگ یأس هم درمان نشده
تو را دوست دارم
حتی اگر نخواهم
بهنود فرازمند
چه میشود کرد
دنیا همین خرابه بود
که به ما دادند
و ما به دست خود خرابترش کردیم
با هم نساختیم
هر یک خانهای بنا کردیم
با دیوارها و دری
که پشتشان پنهان شدیم
و هرگاه دلتنگ میشدیم
در را باز میکردیم
به امید دیدار
با دیوار روبهرو . . .
شهاب مقربین
تو خواهی رفت، دیگر حرف چندانی نمی ماند
چه باید گفت با آن کس که می دانی نمی ماند؟!
بمان و فرصت قدری تماشا را مگیر از ما
تو تا آبی بنوشانی به من، جانی نمی ماند
برایم قابل درک است اگر چشمت به راهم نیست
برای اهل دریا شوق بارانی نمی ماند
همین امروز داغی بر دلم بنشان که در پیری
برای غصه خوردن نیز دندانی نمی ماند
اگر دستم به ناحق رفته در زلف تو معذورم!
برای دستهای تنگ، ایمانی نمی ماند…
اگر اینگونه خلقی چنگ خواهد زد به دامانت
به ما وقتی بیفتد دور، دامانی نمی ماند
بخوان از چشم های لال من، امروز شعرم را …
که فردا از منِ دیوانه، دیوانی نمی ماند
اپم
آهای . . . لیلی


به قصه ی خودت برگرد !
اینجا
مجنون به همه ی لیلی ها "محرم" است
سلام دوست خوبم مهتاب خانم
سلام و تشکر دوست عزیز
صبح آمد
خداوندا !
پناهش باش، یارش باش
جهان تاریکی محض است
“میترسم”
کنارش باش!
ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻢ ...
ﺁﺟﺮﻫﺎ ﮐﻢ ﻧﯿﺴﺖ!!!
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﭼﯿﺪﻡ ...
ﮐﻮﺗﺎﻩ ﭼﯿﺪﻡ ﺗﺎ ﺳﺪﯼ ﻧﺴﺎﺯﻡ ..
ﮐﻮﺗﺎﻩ ﭼﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﺴﺎﺯﻡ ...
ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ...
ﭘﺲ ﺗﻮ ﺍﯼ ﻏﺮﯾﺒﻪ!!!
ﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ!!!
ﺍﯼ ﺁﺷﻨﺎ!!!
ﺍﮔﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ .....
ﺍﮔﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﻧﺮﻧﺠﺎﻧﻢ ﻭ ﻧﺮﻧﺠﻢ ...
ﺭﺣﻢ ﮐﻦ !!!...
ﺳﻨﮓ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﻨﺪﺍﺯ ...
ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ ﺳﻨﮓ ﻓﺮﺵ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﻭ ﺗﯿﺸﻪ ﻫﺎ ﻧﺸﻮﺩ ...
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﺩﻟﻢ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺰ ﺩﺍﺷﺘﻪ
ﺑﺎﺷﻢ.
بیراهه رفته بودم....
آن شب. ..
دستم را گرفته بود و میکشید...
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت
در دنیا دو تصویر برای من زیباست ، تصویر گل و تصویر مادرم …
بالزاک
بمیرم من
فهمیدم نمی مانی … دیدم می روی … رفتی
باز هم ایستاده ام نگاه میکنم
آخرم میکشد مرا این غرور لعنتی
امروز با غرورت باز م مرا شکستی

با ناز وقهر و کینه مهرم زدل گسستی
دانی که بی تو هیچم ای ماه بی مروت
باشد که بار دیگر قلب مرا شکستی …
محکم تر از آنم که برای تنها نبودنم؛
آنچه را که اسمش را غرور گذاشته ام
برایت به زمین بکوبم …
احساس من قیمتی داشت؛
که تو برای پرداخت آن فقیر بودی …
کاش می فهمیدی که تو از دید من زیبا بودی؛
دیگران حتی نگاهت هم نمی کردند،
و تو چه اشتباهی مغرور شدی …
خوب بود. :)
سلام
موضوع انشا : خوش بختی …
به نام خدا
خوش بختی یعنی قلب مادرت بتپد …
پایان !!!
گر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.
ﮔﺎﻫـــﯽ …
ﻧﻤﯿﺸـــــــﻪ ﺩﺳــﺖ ﺍﺯ
ﺩﻭﺳـــــﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﯾﮑــﯽ ﺑﺮﺩﺍﺷــﺖ
ﺣــــــــــــــــــــــﺘﯽ ﻭﻗﺘــــﯽ ﺍﺯﺵ
ﺩﻟﺨــــــﻮﺭی !
بهم میگن ضعیف شدی ... !
منم میگم بخاطر سنگینیه درسامه ... !!
اما نمیدونن سنگینی درسایی که از دنیا و ادم هاش گرفتم ... !!!
روزای سختم که تموم شد

میرم میزنم رو شونه روزگار
میگم تحمل و حال کردی مشتی؟
همش گذشتـــــ.....
امروز فهمیدم؛

تنهایی یعنی،
همه ی روز با خودت بگویی:
فراموش کرده ام...
بگویی:
دیگر نیست؛دیگر دوستش ندارم...
اما,شب که میشود...
زانو هایت را در آغوش بگیری,
دیوار بشود تکیه گاه خیالت!
و در دل بگویی:
راستی!چقدر دلم برایش تنگ بود,تمام روز....!
حرف رفتن که می شود،
هزار چوپان دروغگو پشت چشمانم کمین می کنند.
هزار نفر به جای من می گویند:
به جهنم که می روی!
بعد هزار نفر در دلم مومن می شوند، ...
دعا می کنند
که حرف رفتن،
فقط کار چوپان های دروغگوی چشمانت باشد.
پرسیدند : بهشت را خواهی یا دوست ؟ گفتم جهنم است بهشت بی دوست
دوست خوبم روزت به شادی
هفته سرشار از عشق وشادی داشته باشین
سلام و روزتون بخیر و شادی
مرسی از حضورتون
کجا پنهان کنم تو را؟!...
بسیار زیبا...
سلام عرض ارادت دوست گرامی
شعر زیبابود دلنشین
پاینده باشید و برقرار
سلام و سپاس دوست عزیز
ساکتم ...

ساکت!!!
اما پرم از حرفهای تلخ ...
پر از رمز و راز ...
و امروز پس از سالها احساس می کنم فهمیدم ...!
فهمیدم وقتی کسی حرفهایت را نمی فهمد ...
باید در سکوت آرام و بیصدا سوخت !!!
باید رها کرد....
باید رفت....