گاهی که با یادِ تو بی تاب می شوم ،
بدون اینکه بند
کفشهای اراده ام را بسته باشم
سر از کوچه ی
دلتنگی در می آورم..
همان کوچه ای
که بوی تو در همه ی امتدادش پیچیده است ،
همان کوچه ای
که تنها دلخوشی من برای دیدن تو و حرف زدن با توست
و همان کوچه ای
که در سکوت بی رنگش ،
رنگی از حضور خاموش تو طنین انداخته است
شنیده ام این کوچه بن بست است
اینجاست که هیچ
آرزوئی مثل آرزوی پرنده شدن و پر زدن تا ته کوچه ، یک راز نیست
اما وقتی به
زیبائیِ تو فکر می کنم که چقدر بی انتهاست،
از اینکه کوچه
نیز بی گمان در زیبائی تو انتشار یافته است
دلم تنگ می شود
و وسط کوچه خشکم می زند
تا در حماسه ی یادِ تو
مجسمه ی یادبودِ کوچه ی دلتنگی باشم...
{ بهرام باعزت }
همـه حـرف دلـم بـا تـو همینـه
که قلبم زیر پات روی زمینـه
ولی تـرسـم از اینـه تـو مبـادا
ازاینجا رد بشی چشات نبینـه
آنکه این نقش از ازل بر ما کشید
چـون سـرابی از لب دریـا کشید
صدهزاررنگ وخیال برسرنهاد
بینـهایت تـابـلوئی زیبــا کشید
ابرها

با چهره ای گرفته
روزی را، برای ما گریه خواهند کرد
نگاه کن
این تصویر ساده ای از پوسیدگی ست
انگشت روی هرچیز بگذاریم
دست هامان فرو خواهد ریخت
پرنده ای در ما زندگی می کند
که اهلی نیست
هرروز به شیشه می خوریم
وگیج می افتیم
باید خورشید را برداشت
جایی پنهان کرد
و منتظر گلهای آفتاب گردان بود
ما قلب هامان را در هم پنهان کرده ایم
و منتظریم
تا مرگ بیاید
ودسته جمعی به خانه برگردیم....
گاهی که دلم…
به اندازه ی تمام غروبها می گیرد…
چشمهایم را فراموش می کنم…
اما دریغ که گریه ی دستانم نیز مرا به تو نمی رساند…
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس…
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست…
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد…
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند…
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست…
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد…
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد…
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد…
از چهار فصل دست کم یکی که بهار است
لیلی زیر درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گلها انار شد، داغ داغ. هر اناری هزارتا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند، دانه ها توی انار جا نمی شدند.
انار کوچک بود. دانه ها ترکیدند. انار ترک برداشت.
خون انار روی دست لیلی چکید.
لیلی انار ترک خورده را از شاخه چید.
مجنون به لیلی اش رسید.
خدا گفت: راز رسیدن فقط همین بود.
خدایا عاشقان را با غم عشقت آشنا کن
ز غم های دگر غیر از غم عشقت رها کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن
خداوند متعال به بنده خویش فرمود:
آرزو داری که با ملایک هم پرواز شوی؟
عرضه داشت: آری.
فرمود:پس باید به پنج خصلت آراسته شوی:
آنکه در مهرورزی همچون خورشید بی دریغ
در تواضع همچون زمین خاکسار
در سخاوت مانند جویبار روان فیض بخش
در تسلیم و رضا بسان مرده ای بی اراده
و در رازداری همتای شب تیره پرده دار و رازپوش باشی.
حدیث قدسی
باران که می آید...
یک نفر،
با لبخندی ، نفس عمیقی می کشد و می گوید: واو چه بوی خوشی می آید
و یک نفر
با چشمانی خیس تر از خیابان
کارتون هایش را جمع می کند و می گوید: خدایا تمام زندگی ام خراب شد...
شاد باش
نه یک روز که همیشه...
بگذار آوازه ی شاد بودنت چنان بپیچد
که پشیمان شوند
آنان که بر سر غمگین کردنت
شرط بسته اند ....
بعضی از پنجرهها
بوی ِباران
دارند ...
بعضی از پنجرهها
آسمانـند و نسیم ..
بعضی از
پنجرهها
دیوارند !
نقدر عاشقانه برای خدا زندگی کن
که خدا عاشقانه بگوید
تو را برای خودم ساخته ام!
عاشقانه های الهی چیز دیگریست
به عشق خدا زندگی کن!
تا خدا هم
به عشق تو خدایی کند ..
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم !!!
- فاضل نظری
اجب کاری به دستم داد دل هم شکستو هم شکستم داد دل
سلام عزیزم وب خوبی داری خوشحال میشم ب وب منم سر بزنی
سلام
کلیـدهــای گمشـده ،
روزی پیـدا خـواهنـد شــد ...
بـا قفـلهـای گمشـده چـه کنیـم؟!
کلیـدهــای گمشـده ،
روزی پیـدا خـواهنـد شــد ...
بـا قفـلهـای گمشـده چـه کنیـم؟!
دلـم می خواهد
کسی تو را
به من تعارف کند
تا من
تمامت را بردارم ... !
خاطره_کشاورز
هنـــوز هم از تمــــــــــــــام کارهای دنیا
دلبستن به دلت
بیــــــــــــــشتر به دلــم میـچسبد..!
من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم
هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم
دل من کودکی سبک سر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد
او که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد؟
اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد و شد سرمست
حسرتم نیست زآنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است
باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم
باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم
باز هم می توان به گیسویم
چنگی از روی عشق ومستی زد
باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد
باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز
باز هم با هزار خواهش گنگ
می دهندم بسوی خویش آواز
باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش
دارم آن سینه را که او می گفت
تکیه گاهیست بهر آلامش
زانچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست
غیر از آن دل که پر نشد جایش
به خدا چیز دیگرم کم نیست
کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده، داد می خواهم
دل خونین مرا چکار آید
دلی آزاد و شاد می خواهم
دگرم آرزوی عشقی نیست
بی دلان را چه آرزو باشد
دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد
او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را
وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
دیوارهای مرز
اکنون دوباره در شب خاموش
قد می کشند همچو گیاهان
دیوارهای حایل،دیوارهای مرز
تا پاسدار مزرعه عشق من شوند
اکنون دوباره همهمه های پلید شهر
چون گله مشوّش ماهی ها
از ظلمت کرانه ی من کوچ می کنند
اکنون دوباره پنجره ها خود را
در لذت تماس عطر های پراکنده باز می یابند
اکنون درخت ها ،همه در باغ خفته ،پوست می اندازند
و خاک با هزاران منفذ
ذرات گیج ماه را به درون می کشد
به امید دیدنت خدا خداخواهم کرد
خواب و بیدار تو را بازصدا خواهم کرد
پای عشق تو بیفتد مثل فرهاد شبی
بیستون جای دماوند بنا خواهم کرد
بوسه ای از لب تو قرض گرفتم حتما
قرض لب های تو را زود ادا خواهم کرد
قایق قسمت اگر دور کند از تو مرا
رود را سمت تو برعکس شنا خواهم کرد
ارزشت بس که زیاد است از این لحظه به بعد
"تو"ی مفرد شده را باز شما خواهم کرد
حرف یک مرد همان است که اول گفته
هر چه دارم سر این عشق فدا خواهم کرد...
سلام و عصربخیر دوست خوبم :)
مثل یک رهگذر گذشت.
بی آنکه حتی نگاهی کند.
کسی (...) می گفت:
"دنبال حقیقت می گرده."
می گفت: "گم شده و نمی دونه کیه یا حتی چیه."
این سرنوشت محتوم او بود.
اینکه با هیچکس نبود.
هیچکس با او نبود.
هیچ چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام میشود
کوهستانهایی که قیام کردهاند
تا آمدنت را پیش از همگان ببینند.
اقیانوسها که کف بر لب میغرند و
به جویبار تو راهی ندارند.
باد و هوا که در اندیشهاند
چرا انسان نیستند تا با تو سخن بگویند
و تو سوسن خاموش!
همه چیزت را در ظرفی گذاشته
به من دادهای
تا بین واژگان گرسنه قسمت کنم
همه چیز با تو شروع نشد
همه چیز با تو تمام میشود
جز نامم.
چندیست که من از همه کس دل بریده ام


از خود , تو از خیال تو هم دل بریده ام
آشوب در دل من و من ظاهرا خوشم
ظاهر نمی دهد خبر از حال ناخوشم
با تو شبیه یک عدد بی نهایتم
بی تو شبیه صفر اوج حقارتم
سلام ادنای عزیزم

خیلی خوشحالم که دوباره هستی
آدم هایی هستند در زندگیتان؛ نمی گویم خوبند یا بد ...
چگالى وجودشان بالاست ...
افکار
حرف زدن
رفتار
محبت داشتنشان
و هر جزئى از وجودشان امضادار است
یادت نمی رود هستن هایشان را.
بس که حضورشان پررنگ است.
رد پا حک می کنند اینها روى دل و جانت.
بس که بلدند باشند ...
این آدم ها را باید قدر بدانى ...
وگرنه دنیا پر است
از آن دیگرهاى بى امضایى که شیب منحنى حضورشان همیشه ثابت است ...
بعضى آدم ها ترجمه شده اند
بعضى از آدم ها فتوکپى آدم هاى دیگرند
بعضى از آدم ها با چند درصد تخفیف به فروش می رسند
بعضى از آدم ها فقط جدول و سرگرمى دارند
بعضى از آدم ها را باید چند بار بخوانیم تا معنى آنها را بفهمیم
و بعضى از آدم ها را باید نخوانده کنار گذاشت
از روى بعضى آدم ها باید مشق نوشت و از روى بعضى جریمه ...
«قیصر امین پور»
از وقتی که عاشق شدم
فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم
فرصت بیشتری برای این که پرواز کنم و بعد زمین بخورم
و این عالی است
هر کسی شانس پرواز کردن و به زمین خوردن را ندارد
تو این شانس را به من بخشیدی
متشکرم
عشق
اذان دل
به افق چشم های توست
که گل های سرخ
از گلدسته ی عطرها
ندا می دهند
ماهی ها
وضو می گیرند
کبوترها
هر جای آسمان که باشند
می نشینند
یاس ها می دوند
و به قصد قربت تو
عشق را اقامه می بندند
هیچ کس ندیده است
پروانه ای نمازش قضا شود
یا شب بوئی نماز شب نخواند
عشق
حدیث همیشه ی چشم های توست
که پر از خدایان است
برای پرستش های بی پرسش ...
دو تا دستاشو مشت کرد جلوم گرفت و گفت:
اگه بگی گل کدومه می مونم ...!
چه انتخاب سختی بود
ترس از دست دادنش تمام وجودمو فرا گرفته بود ...
برای از دست ندادنش محکم زدم پشت دست چپش
و گفتم این گُله ...!
دستشو باز کرد ...
گل بود!
اشکام روی گونه هام جاری شد
حواسش نبود، وقتی با دست راستش اشکامو پاک کرد
فهمیدم تو دست راستش هم گل بود
«آنکه تو را می خواهد، به هر بهانه ای می ماند»
چهقدر تنهاست
شاعری که عاشقانههاش
دست به دست میروند
به دست تو اما،
نمیرسند!
رضا کاظمی
سلام
کوچ کرده اندو

دل به رفتن نمی دهند
نه روز شمار ِ تقویم
نه تیک تاکِ ساعت
انگار
زمان خواب است
بی تو